شنبه، آذر ۹

تاریخ، خاطره، فراموشی

«حال باید درباره‌ی آن‌چه می‌توان سوءاستفاده از مفهوم فراموشی یا به عبارت دیگر، استفاده‌ی موهوم از فراموشی نامید، صحبت کرد... این مسئولیت ما در قبال تاریخ و قربانیان این واقعه است که از فراموش شدن آن جلوگیری کنیم. باید دیدگاه قربانیان را از دیدگاه جلادان بازشناسیم. به این معنا، تاریخی وجود دارد که می‌توان به آن نام تاریخ قربانیان داد. این تاریخ به خاطره‌ی ویژه‌ای نیاز دارد که همانا خاطره‌ی قربانیان است و در نتیجه وظیفه‌ای را به ما محول می‌کند که همانا وظیفه‌ی فراموش نکردن است.
شاید برخی به ما ایراد بگیرند که با این کار خود را زندانی آن شبحی کرده‌ایم که متعلق به گذشته است، ولی به نظر من، این فراموش نکردن قربانیان رابطه‌ی دیگری با گذشته برقرار می‌کند، زیرا مفهوم اصلی در این‌جا مفهوم «بخشش» است. نه این‌که ما طلب بخشش برای قربانیان کنیم، بلکه از آنان بخشش می‌طلبیم. هرچند این طلب بخشش معنایی کلامی و مذهبی دارد، اما در عین حال دارای معنایی سیاسی نیز هست. زیرا برای هر کشوری این امر الزامی است که بتواند با قربانیانی که ضرورتاً آفریده است روبه‌رو شود... مسأله در این‌جا فراموش کردن واقعیات نیست، بلکه تغییر دادن معنای آن است. زیرا کارکرد بخشش از بین بردن رویدادها نیست، بلکه برعکس، نمی‌توان از طلب بخشش صحبت کرد اگر فجایع فراموش شده باشند.
باید بین واقعیت رویدادها و بار آن‌ها به عنوان رویداد از سویی و بدهکاری همچون بُعد تاریخی از سوی دیگر تفاوت قائل شد. چیزی که از آن صحبت می‌کنیم، چیزی که می‌توان آن را تقدیرزدایی از گذشته نامید، کارکرد فرعی تاریخ نیست، بلکه شاید از جمله کارکردهای اساسی آن باشد. مورخین نگهبانان گذشته به منزله‌ی رویدادها هستند و نه پاسدار این گذشته همچون معنا؛ زیرا معنا متعلق به همه‌ی شهروندان است.
 ریمون آرون مفهوم تقدیرزدایی از گذشته را به معنای شناخت امکانات رویدادها، آن‌گونه که توسط بازیگران هر دوره احساس می‌شده است، به کار برد. بدین صورت می‌توان دید که در گذشته قولی داده شد که بدان وفا نشد و به این معنا، گذشته، گورستان عهدهایی است که بدان وفا نشده است. این وظیفه‌ی مورخ است که این امکانات از دست رفته و عهدهای وفانشده را بازسازی کند. در این‌جا مورخ همچون شهروندی عمل می‌کند که آینده را بازمی‌گشاید چون گذشته را بازگشوده است. بدین‌گونه رویدادها به منزله‌ی رویدادها در نظر گرفته می‌شود و مردگان همچون مردگان، اما معنای مرگ آنان روشن نشده است و تا آن‌هنگام که ما با ادامه‌ی تاریخ، کاری برای این خاطره نکنیم ناروشن باقی خواهد ماند؛ یعنی تا آن‌هنگام که به لطف تاریخ به درمان خاطره نپردازیم.»


پل ریکور
مترجم ؟

دریافت متن کامل سخنرانی: تاریخ، خاطره، فراموشی

چهارشنبه، آبان ۲۲

لجنزار

به مصیبت نوپدیدی دچار شده‌ایم دوستان.
می‌آیی با دوستی، آشنایی از موضوعی حرف بزنی یا ساده‌تر، از احوالاتِ این روزگارت گپ بزنی. فهم عام‌ات به تو می‌گوید که باید در چند جمله توضیح دهی چه می‌خواهی بگویی یا به چه نقد داری یا اصلن از چه خوش‌ت می‌آید. اما جمله‌ی دوم به سوم نرسیده کم‌کم با تغییراتی در چهره‌ی روبه‌رویی مواجه می‌شوی. فکری می‌شوی که شاید جایی‌ش تیر کشیده، یا به سردرد مختصری گرفتار است، یا اصلن شاش دارد. خیر؛ هیچ‌کدام. تغییرات چهره به تحرکاتی در سر و دست و بدن می‌رسد. فکری می‌شوی که دوست عزیز با اجنه در ارتباط است و دارد به آن‌ها علاماتی می‌دهد با عوض کردن نوع نشستن‌اش یا تکان دادن همزمان سر و دست‌اش به جهتی خاص یا نیشخندی بر کنج لب. این هم نیست. به جمله‌ی هفتم نرسیده، زبان به کمک آن حرکات غریب می‌آید: «تو هم؟!»؛ «تا ته‌اش رو خونده‌م».
گیج و شرم‌زده جملات‌ت را سریع مرور می‌کنی.. من چی؟ تا ته چه چیز را خوانده‌ای؟ نمی‌گویی این‌ها را البته. سعی می‌کنی نشنیده بگیری و بی‌تزلزل به آن‌چه می‌پنداری گفت‌وگو است ادامه دهی. آثار بی‌حوصلگی در چهره‌ی روبه‌رویی مشهود است. هنوز شاید ده جمله هم نگفته‌ای. محتاطانه حرف‌ات را در موجزترین شکل ممکن جمع می‌کنی تا روبه‌رویی شروع کند به حرف زدن بلکه بفهمی چه مرگ‌ش است. شروع می‌کند. نمی‌فهمی چه می‌گوید؛ یک کلام هم نمی‌فهمی. در واقع، جوری حرف می‌زند که شبیهِ بخش انتهایی یک بحث طولانی است، نه شروع گفت‌وگو درباره‌ی موضوعی خاص. لعنت به این حافظه‌ی کوفتی! حتمن یکی دوباری با او در این خصوص حرف زده‌ای و یادت نمیاد.. نه.. نه.. واقعن نه. نزده‌ای. اصلن اتفاقی که افتاده تازه است و تو چهار ماه است روبه‌رویی را ندیده بودی که بخواهی حرفی هم بزنی. سعی می‌کنی شش‌دانگ حواس‌ت را بدهی به اسامی اشخاص و رخدادها و نظریه‌هایی که به شکل سیال ذهن ردیف می‌کند. بی‌فایده است. مطلقن بی‌فایده.
روبه‌رویی با قدرت در حال دسته‌بندی و باید‌نباید کردن است. تکلیف تو را هم با همان چند جمله در یکی از این دسته‌های شکیل که نام‌های جالبی هم دارند جای داده است و دارد تاریخ نادانی‌ات که تاریخ نادانی آن گروه هم است و مضرات موضع‌ات را به تو یادآور می‌شود. تو نه آن دسته‌ها را می‌شناسی و نه در جریان دعوا هستی. گاهی ساکت و مرعوب می شوی و در جایگاه پامنبری نقش‌ات را ایفا می‌کنی، بز اخفشی که سر تکان می‌دهد تا هرچه زودتر خلاص شود و بزند به چاک؛ در روابط صمیمانه‌تر گاهی هم فروتنانه می‌پرسی دعوا بر سر چه بوده و کجا درگرفته و پاسخ می‌شنوی توئیتر، اینستاگرام.

ای خاک بر سر من و تو و توئیتر و اینستاگرام با هم. ای لعنت به این شبکه‌های لجن که آن‌چنان زندگی‌ را دربرگرفته‌اند که نمی‌توانی یک گفت‌وگوی ساده در خصوص مسائل روز را بی‌حضور سرکوب‌گرش به انجام برسانی. باتلاقی که به نام گفت‌وگو و آزادی و به اشتراک‌گذاری عقاید و یا آشکار کردن حقیقت، در کنار رسانه‌های خبری، بزرگ‌ترین دشمن گفت‌وگو و آزادی و حقیقت شده است. مشتی آدم بیکاره در آن شبانه‌روز یاوه می‌گویند و واکنش‌های سخیف چندکاراکتری و لایک‌های‌شان را ابزار مقاومت و زندگی می‌دانند و آن‌قدر خودشان را جدی گرفته‌اند که فکر می‌کنند مهم است به سمع و نظر دیگران برسانند صبح با  چه ایده‌ای از خواب برخاسته‌اند، فتح‌الفتوح شب گذشته‌شان چه بوده، ظهر به فکر کدام انسان ستمدیده افتاده‌اند و عصرگاه به حقیقت کدام قبله ایمان آورده‌اند.
شاید ما عقب‌مانده‌ها و کنارافتادگان از بحث‌های عمیق روز باید در مورد تک‌تک دوستان خود به این پرسش‌ها پاسخ دهیم که چطور می‌شود که به آن لایک‌ها و مجیزها شک نمی‌کنند و تهوع‌شان نمی‌گیرد، چرا هرگز در مورد سویه‌های رهایی‌بخش این شبکه‌ها و بر خودشان تأمل نمی‌کنند و در قلب رمه مانده‌اند و چرا اگر این شبکه‌ها را واجد سویه‌های رهایی‌بخشی نمی‌بینند از آن‌ها بیرون نمی‌کشند. گمانم پاسخ این پرسش‌ها می‌تواند تکان‌دهنده و غم‌افزا باشد؛ به ویژه درباره‌ی کسانی که بسیار دوست‌شان داریم.


شنبه، شهریور ۲۳

یک تصویر مینیمال


دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست به‌جز بند ندارم بر پای
زان پای به‌جز باد ندارم در دست

"سنایی"

شنبه، شهریور ۲

جایی و جمعی برای نفس

در رؤیا، نشسته‌ایم دور هم، رنگارنگ و مصمم و خستگی‌ناپذیر. ساعت‌ها گوش می‌دهیم و ساعت‌ها جدل می‌کنیم. یکی تکه‌ای موسیقی می‌گذارد، دیگری متنی برای ارجاع می‌خواند، آن‌یکی سکانسی از فیلم نشان می‌دهد، یکی دیگر داستانی می‌خواند، یکی هم خاطره‌ای از کسی نقل می‌کند و آن یکی هم عکس‌هایی آورده است ببینیم. شوخ‌یم و سرزنده و جدی. دل‌مان در گرو مهربانی‌های بی‌دریغِ هم است و پشت‌مان به خلوص و صداقت هم گرم؛ اهل طعنه زدن نیستیم، نگاه از بالا نداریم، پوزخند نمی‌زنیم، تحقیر نمی‌کنیم و در مواجهه با هم نه پیش‌فرض داریم و نه پاسخ‌هایی فست‌فودی و کلیشه‌ای و عوامانه؛ و همه‌اش بدیهی است که این‌طور باشد، چون خوب می‌دانیم آن بیرون چه خبر است.
در رؤیا، جمعی درست کرده‌ایم که حول موضوعی واحد بحث کنیم، اما هرکس آزاد است به دستاورد خودش از آن برسد. مثلاْ توافق کرده‌ایم در مورد بیجار و برنج‌بینی حرف بزنیم، یا از ورزا جنگ؛ از اقتصادش حرف می‌زنیم، از تاریخ‌ش، از خانواده‌های درگیر، از دانش‌واژه‌ها و زبان تخصصی‌اش، از سیاست‌های حاکم، از ترانه‌ها و فرهنگ فولکلورش، از این جغرافیا و زیست‌بوم و هرچیز دیگر مربوط به آن. هر کس با داشته‌های خودش به جمع می‌آید، برای دیگران حرف می‌زند، حرف‌های دیگران را می‌شنود و یادداشت برمی‌دارد؛ و نتیجه‌ی این دورهمی‌های پرشور و جدی برای الف می‌شود ساختِ یک فیلم کوتاه، برای ب نوشتنِ یک مقاله، برای پ ایده‌ای برای موسیقی و شعر، برای ت نوشتنِ یک داستان یا نمایشنامه، برای ث ترجمه‌ی یک متن، و برای ج کشیدن یک طرح یا نقاشی.

بیرون از این خیال، تصاویر مغشوش و اندوه‌زا‌ست. به وضوح، راه کج می‌کنیم که مبادا مجبور به سلام و علیکی شویم. کارهای هم را نمی‌بینیم و نمی‌خوانیم؛ یا مواجهه‌ای با اکراه داریم، آن هم بیشتر به این انگیزه که تحقیر کنیم یا آتویی داشته باشیم برای روز مبادا. در استان به این کوچکی، با این تعدادِ انگشت‌شمار آدم دغدغه‌مندی که هرگز بله‌قربان‌گو نبوده‌اند، و بی‌چیز و سربلند زندگی کرده‌اند، چندین دسته و گروه و باند داریم و فضا جوری است که نزدیک شدن به هر باند، طرد شدن از باند دیگر است و خودمان هم به این نوع معاشرت‌ها دامن می‌زنیم. خوش می‌داریم تصور کنیم فضای فکری و گفت‌وگویی باند دشمن سخیف و مبتذل است، فقط یاوه‌گویی می‌کنند یا از اوضاع پرت‌اند. - کدام دشمن؟ -  دوستی تعریف می‌کرد، پیش از انقلاب، یک گروه مبارز جدی و باسوادِ هفت‌هشت نفره می‌شناخته که سه بار دچار انشعاب شد و در آخر هم سر مبتذل‌ترین چیزی که فکرش را بکنید، از هم پاشید. 
کدام دشمن؟ کدام رقیب؟ در کدام رقابت؟ 
بیرون از این خیال، ما از فرط  استیصال و عذاب وجدانِ بی‌کنشی‌مان، گوشه‌ای به کمین نشسته‌ایم تا هر جنبنده‌ای را که دست به کاری می‌زند - که بیشتر شبیه آزمون و خطا است - با حرف‌هامان تیرباران کنیم. چند سال پیش کسی تلاش کرد در شهری کوچک آموزشگاهی فرهنگی بزند؛ از افرادی که در حوزه‌ای درس خوانده یا کار کرده‌اند دعوت کرد به همکاری. عناوین کلاس‌ها بسیار جذاب بود؛ و البته بعضی‌شان کمی آرمان‌گرایانه، از نظر تخصصی بودن. یادم نمی‌رود چه هجمه‌ای علیه‌ش پا گرفت. دسته‌ای عناوین کلاس‌ها را به سخره گرفتند، دسته‌ای دیگر، نام معلم‌ها را می‌خواندند و پوزخند می‌زدند که فلانی چه دانشی دارد که می‌خواهد کلاس اداره کند؛ و دسته‌ی سومی هم به کلِ پروژه از این بابت خرده می‌گرفتند که فلانی دندان تیز کرده است برای پول درآوردن؟ آن هم از این راه. از دسته‌ی اول و دوم زیاد تعجب نمی‌کردم، چون واقعیت تلخی است که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ایم؛ اما از دستِ گروه سوم خنده‌گریه‌ام می‌گرفت. از آن تصوری که فکر می‌کند نباید از چنین کاری پول درآورد، از آن طرز تفکری که پول درآوردن از این راه را نقض غرض می‌داند، خنده‌گریه‌ام می‌گیرد. یادم می‌آید فشارها باعث شد این بحث مطرح شود که مدرسان پولی نگیرند و کلاس‌ها رایگان باشد، و ظاهرن مورد قبول عام واقع شده بود. من هیچ خجالت نکشیدم که بگویم کلاس‌م را رایگان برگزار نمی‌کنم. به یک دلیل واضح که از قِبل تجربه‌ی رایگان کلاس‌های زبان‌م به دست آورده بودم. آن زمان، بسته به تشخیص خودم، کلاس‌هایی برگزار می‌کردم که رایگان بود، یا برای این‌که زبان‌آموزم معذب نشود، در ازای شهریه، کتاب هدیه می‌گرفتم. کیفیت آموزش کلاس‌های رایگان آشکارا پایین‌تر بود و پس از چندی رها می‌شد. اصراری ندارم که بگویم تنها متغیر همان مسأله‌ی نبود شهریه بود که قیدی برای آموختن ایجاد نمی‌کرد، اما حدس مایل به یقینی دارم که مهم‌ترین‌ش همان بود که در نهایت آموزش را به چیزی تفننی و گاه‌گاهی تقلیل می‌داد.
بگذریم از این‌که آن آموزشگاه راه نیفتاد و اگر افتاده بود، حالا چند سالی از آن گذشته بود و شاید می‌توانست از خلال تجربه‌ی این سال‌ها تبدیل به مکانی برای تنفس در فضایی دیگرگون باشد و محملی باشد برای بحث‌هایی حضوری که جای دیگری یافت نمی‌شد؛ و حالا هم شاهد آموزشگاه‌های دیگری هستم که در تنگنای مالی زیادی هستند، چون یا مدیران‌شان هیچ اشرافی به مسائل مالی ندارند، یا از آن بدتر، تبلیغات را در شأن خودشان نمی بینند، پول در آوردن از این راه را کار نجسی می‌دانند و نتوانسته‌اند این مسأله‌ی ساده را پیش خودشان حل کنند و درگیر تضادهایی که از اساس ساختگی است، نشوند. مدیرانی که اندک میلی به مشورت دارند و کمتر نقد می‌پذیرند و آن‌قدر دوراندیشی ندارند که مرعوبِ دگماتیسم موجود نشوند و درک کنند بقای‌شان،‌ بقای فضایی است که می‌تواند جور دیگری دیدن و شنیدن را به قدر توان خودش اشاعه دهد. مگر می‌شود روی «هیچ» برنامه ریخت؟
 من البته آن‌قدر خوش‌اقبال بوده‌ام که رؤیا را زیسته باشم. جمعی بودیم در خوابگاه؛ یکی از کاشان، یکی از بوشهر، یکی از تبریز، و یکی هم  از گیلان، بدون هیچ سلسله‌مراتبی، می‌نشستیم دور هم کتاب می‌خواندیم و هر کدام از روی علاقه و رشته‌های‌مان که روان‌شناسی و زبان و اقتصاد و جامعه بود در مورد متن بحث می‌کردیم. بضاعت‌مان؟ به شکل معصومانه‌ای اندک؛ شور و اشتیاق‌مان؟ بی‌کران؛ و دوست داشتیم یکدیگر را، به لطافت و درخشش برگی نورسته.

آخر کدام دشمن، آدم نازنین؟ مگر نمی‌دانیم آن بیرون چه خبر است؟

پنجشنبه، تیر ۱۳

هم‌خانگی


حالا که در آخرین سالِ دوره‌ی تحصیلی باید با سه نفر جدید هم‌اتاقی شوم نشسته‌ام به حساب کردن؛ و راست‌ش خودم هم باورم نمی‌شود، در این زندگی سی‌وهفت‌هشت ساله تا حالا با ۳۲ نفر زیر یک سقف زندگی کرده‌ام، البته غیر از اعضای خانواده‌ام، که با آن‌ها می‌شود ۳۶ نفر؛ و در پانزده مکان مختلف و با مدت زمانی از سه ماه  گرفته تا چندین و چند سال. بخشی از این تعداد به اجبارِ زندگی خوابگاهی مربوط می‌شود و بخشی به انتخاب یک جور خانه‌به‌دوشی که از ترسِ ماندن در یک مکان و دیدنِ آدم‌هایی ثابت می‌آید. نمی‌دانم این حالت اسمی هم در رده‌ی انواع فوبیا دارد یا نه. مهم هم نیست، تا زمانی که فکر کنم نیاز به درمان دارد؛ و احتمالن با بالا رفتنِ سن، به آن‌جاها نمی‌کشد.
با وجودِ همه‌ی دردسرهای‌ش، خوبي‌های زیادی داشته است این نوع زیستن. زندگی زیر یک سقف یعنی میزانی از اشتراک در همه چیز - واقعن همه چیز - که با دوستیِ معمولی فرق می‌کند و جنس تجربه‌ی کسی که دوستان زیادی دارد با کسی که با آدم‌های زیادی هم‌زیستی داشته بسیار متفاوت است. وابسته نبودن به اشیاء، تیزذهنی، بلوغ و پذیرش مسئولیت‌ها، و گشودگی و پختگی در ارتباط، می‌تواند حاصلِ یک‌ چنین زیستی باشد. مواجهه‌ی روزمره با آدم‌هایی از طبقات اقتصادی و اجتماعی مختلف یا نژادها و زبان‌های دیگر کمک می‌کند تا با تمرین «گوش دادن»، از جهان بسته و متعصبانه‌ی خود - که به شکلی فاشیستی بهترین می‌دانیم‌ش - دور شویم و با آن نوع زندگی‌هایی آشنا شویم که زندگی ما نیستند اما زندگی هستند و چه بسا در وجوهی، غنی‌تر و جذاب‌تر و انسانی‌تر. این زندگی می‌آموزد از قید و بندی که اشیاء به نام «خاطره» یا «مصرف» تحمیل می‌کنند رها باشیم، به این دلیل ساده که گاهی جایی برای این انباشت‌ها وجود ندارد یا گاهی آبگینه‌ی عزیزمان از دست هم‌خانه می‌افتد و می‌شکند و سشوار یادگاری می‌سوزد و شانه‌ای قدیمی گم و کتاب‌های‌مان ناپدید می‌شود. در این زندگی حریم خصوصی هر بار دوباره از نو تعریف می‌شود و معیارها و اصول بارها بازنگری می‌شوند تا جایی برای تنفس دیگری باز کنند و چیزهایی مثل غم،‌ شادی و امنیت جور دیگری تجربه می‌شود و جسمانیت و حسانیت همان نیست که همیشه بود یا از روی بی‌تجربگی می‌پسندیدیم باشد.
اگر مثل من کسی باشید که از کودکی این آموزه‌ها را تمرین نکرده و از آنِ خود نکرده باشید، سفر رفتن‌های جمعیِ کولی‌وار یا زیستنی این‌چنین از معدود راه‌هایی است که می‌تواند از شما آدم بهتری بسازد چون یاد می‌گیرید اثرات مخربِ آموزشِ خانوادگی و آموزشِ رسمی را کم‌رنگ کنید و بفهمید زیستن در کنار دیگری یعنی به اشتراک گذاشتنِ «زمان» خود با او، یعنی به دوش گرفتن بخشی از کارهایی که هرگز جنسیت نمی‌شناسد، از پول درآوردن و غذا پختن گرفته تا ظرف و لباس شستن و تعمیرات وسائل و تمیزکردن چیزها؛ و اگر این کارها را حالا در مکانی که در آن با انسان‌هایی دیگر ساکن‌اید انجام نمی‌دهید یا دستِ کم به تقسیم‌بندی عادلانه‌ای نرسیده‌اید -  بی‌هیچ تعارفی - یک مفت‌خورِ پرنخوت هستید که خو کرده‌اید از رنج دیگری، از زمان‌ش، از عمرش، و از جان‌ش «بخورید» و استثمارش کنید و بدیهی است که وااسفاها گفتن‌تان از وضع مملکت و حقوق کارگر و زن و کودک کار بیشتر شبیه آروغی بدبو باشد، نه چیزی که بتواند شما را در جایگاه انسانی اندیشمند و حساس به رنج دیگری قرار دهد. نمی‌شود شما را جدی گرفت و باید با بی‌اعتنایی و کمی مدارای خودخواهانه از کنارتان عبور کرد تا در جهانِ تقلبی‌ای که برای خود ساخته‌اید مشغولِ خود باشید.

باشد که این‌طور نباشیم. 
آمین.


سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱

مقاومتی به نام نرم‌افزار آزاد


یک کِرمی به جان‌م افتاده است که هرچه زودتر تا آن‌جا که در توان‌م است و سوادم می‌کشد، از این شرکت‌ها و اپلیکیشن‌های هیولا و جاسوس بیرون بیایم. شرکت‌هایی که از اطلاعات‌مان علیه خودمان استفاده می‌کنند، مثل موش آزمایشگاهی به ما نگاه می‌کنند و ابزارمان کرده‌اند برای کاسبی‌های خودشان. مجتبا می‌گفت «بدون گوگل هم می‌شود زندگی کرد». من هم فکر می‌کنم  می‌شود اما طول می‌کشد و مسیر راحتی نیست، دست‌کم برای من که سرسوزنی سواد کامپیوتر و اینترنت و نرم‌افزار ندارم. باید زمان بگذارم و یاد بگیرم و تمرین کنم. خوشبختانه به کمک نامیه جایی را پیدا کرده‌م که آن‌جا آدم‌ها از همین چیزها حرف می‌زنند و مسیر را روشن‌تر می‌کنند.
از فیسبوک بی‌درد و خون‌ریزی بیرون آمدم، اینستا هم نداشته‌م هرگز. توئیتر و واتس‌آپ و گوگل پلاس و تلگرام هم که شوخی بوده‌اند؛ اما مشخصن هنوز آمادگی‌اش را ندارم از گوگل خلاص شوم. موتور جست‌جوی‌اش را با DuckDuckGo جایگزین کرده‌ام و بسیار خوشنودم. حالا بیشترین استفاده‌م ایمیل و نقشه است و البته این وبلاگ. برای ایمیل جایگزین‌هایی پیدا کرده‌ام. این وبلاگ را هم رهای‌ش می‌کنم کم‌کم. یکی دو جای دیگر مد نظرم است برای نوشتن. طول می‌کشد البته و نمی‌دانم آن‌جا ناشناس بنویسم یا صفت‌نشان بدهم این‌جا. آخرین تغییر اساسی‌ای که در حال حاضر باید انجام دهم دست شستن از ویندوز کوفتی و نصب لینوکس است. این هم طول می‌کشد چون در ماه‌های پیشِ رو حجم زیادی مطلب باید تایپ کنم و بدجوری به مایکروسافت آفیس خو کرده‌ام و نمی‌دانم در لینوکس چه خبر است.
خلاصه این‌که پیش به سوی نرم‌افزارهای امن و آزاد و متن‌باز.

چهارشنبه، اسفند ۲۹

۲۹ اسفند ۱۳۹۷

اخبار ساعت ۱۴ شبکه اول دارد گزارشی پخش می‌کند راجع به خرید عید و شیرینی و میوه. یک موسیقی شادِ بافلوت در پس‌زمینه پخش می‌شود و آدم‌ها یکی‌یکی می‌گویند چه خریده‌اند. یکی می‌گوید فلان‌جا پرتقال کیلویی ۱۰ هزار تومن بوده، ولی این‌جا دارند ۵ هزار تومن می‌فروشند که خیلی خوب است. یک فروشنده می‌گوید ۱۵ تا ۲۰ درصد قیمت‌ها بالا رفته است دیگر. پسر نوجوانی در جوابِ چه چیزهایی خریده‌ای می‌گوید یک شلوار و دو تا تی‌شرت، و دختر کوچکی در جوابِ چه جور شیرینی‌ای دوست داری می‌گوید شیرینی خامه‌ای. بدیهی است که حرفی از آجیل و گوشت نیست و از کسی هم درباره‌ی این‌ها پرسیده نمی‌شود.
این چند روز به عادت مألوف صبح و عصر تمام شهر را پیاده رفتم و به صورت‌ها و دست‌های آدم‌ها نگاه کردم. خیلی سعی کردم آن‌چه در این سال گذشت و وضعیت ترسناک اقتصادی و شکاف‌های عمیقی که در جامعه عیان‌تر شده است در برداشت‌ام از مشاهدات‌م تأثیری نگذارد، اما چهره‌های گرفته و ابروهای درهم‌رفته‌ی آدم‌ها گویاتر از این حرف‌ها بود. ذهن‌م مدام با سال‌های پیش مقایسه می‌کرد که بازارمَج‌ها* در این وقت سال شوخ و شنگ زبان می‌ریختند، برای ترغیب رهگذران قافیه می‌ساختند و سربه‌سر خریدارها می‌گذاشتند و خریدارها هم البته که دل به دل‌شان می‌دادند. تفاوت آشکاری بود میان آن شیطنت‌ها و مزه‌پرانی‌ها و این آدم‌های مشکوک و التماس‌گر و فرورفته در فکر و ساکت؛ آن هم در گیلان و این روزها.
آدم‌ها انگار به شدت منتظر چیزی هستند که خودشان هم نمی‌دانند چیست. هیچ‌وقت این‌همه منتظر و بی‌حوصله و فحاش ندیده بودم‌شان.

Vladimir Makovsky (1846 - 1920)
Dinner (Farmer's Market in Moscow)


* دست‌فروش‌ها

شنبه، اسفند ۲۵

سونیا

«دورت بگردم مادر»، «فدات بشم عزیز دل‌م»، «خدا همراه‌ت مامان جون»، «صبح‌به‌خیر، صبح‌به‌خیر به روی ماه‌ت دختر گل‌م»، «مامانی بهتر شدی؟»...
این صدای آهنگین و رسای سونیا است که روزی ده‌ها بار شنیده می‌شود. او باید هر روز صبح نظافت بلوک سه طبقه‌ی ما،‌ با ۸ اتاق و ۳۰ نفر در هر طبقه و کتاب‌خانه و زیرزمین را انجام بدهد. از ۶ صبح شروع می‌کند و جوری آشپزخانه‌، گازها، سینک‌ها،‌ درها، کف، و سرویس‌های بهداشتی و حمام را تمیز می‌کند که انگار‌نه‌انگار فردا هم قرار است دوباره بیاید. وسطِ کارهای‌ش بچه‌ها در رفت‌وآمدند. کلاس دارند و باید صبحانه‌ای بخورند، مسواک بزنند یا دوشی بگیرند و برای بیرون رفتن آماده شوند. اغلب او را مادر صدا می‌زنند. بعضی هم مثل من صدای‌ش می‌زنند سونیا جان یا سونیا خانم. چشمان درشت مشکی و ابرویی پرپشت دارد. سخت می‌شود سن‌ش را حدس زد، شاید بین ۵۵ تا ۶۵ ساله باشد. ریزجثه است، کوتاه و لاغر؛ و همیشه سیاه می‌پوشد، جوراب و شلوار پارچه‌ای سیاه، مانتویی ساده و سیاه و یک روسری خیلی بلند سیاه که تا زیر سینه‌ها و پشت کمرش می‌رسد و با آن حجاب کاملی می‌گیرد.
در عمرم کسی به وظیفه‌شناسی او ندیده‌ام. وقتی شروع می‌کند به کار، جوری تمرکز می‌کند که اگر مجبور شوی چیزی از او بخواهی یا بپرسی حسابی شرمنده می‌شوی که حواس‌ش را پرت کرده‌ای یا خلوت‌ش را به هم زده‌ای. وقتی کار می‌کند و دیوارهای دستشویی و کاسه‌های روشویی و توالت را می‌سابد، جهان همان‌جا است. نه ما وجود داریم و نه جایی غیر از آن نقطه‌ای که قرار است لکه‌های‌ش را محو کند.
بچه‌ها که از قوانین‌ش تخطی می‌کنند با صدای بلند و تهدیدآمیزش فریاد می‌زند: «مامان اگه الان نیایید این ظرفا رو بردارید همه‌ش رو می‌ریزم سطل آشغال»، «کفش‌ت رو چرا می‌بری بالا،‌ مگه کمد به‌ت نداده‌م؟!»، «اِ اِ .. چرا می‌ریزی اون شیر رو؟ بده من می‌ریزم پای گلدون‌هام» و بچه‌ها می‌روند سریع و در سکوت ظرف‌های‌شان را از آبکش برمی‌دارند، کفش‌های‌شان را در کمد کفش‌های دم در می‌گذارند و با خجالت شیر‌شان را به مادر سونیا می‌دهند تا حرام نشود.
من خیلی حساب می‌برم از او و همیشه تلاش می‌کنم کاری نکنم که دعوای‌م کند. خوشبختانه مادر سونیا هم از من راضی است و رابطه‌ی دوستانه‌ای با من دارد. برای‌م گاهی تعریف می‌کند که سرپرستی اذیت‌ش می‌کند و چند بار تا به حال از حقوق‌ش کم کرده است، مثلن برای این‌که دسته‌ی جاروبرقی شکسته یا به این دلیل که مایع دست‌شویی زودتر از موعد تمام شده است، ولی او به طرفداریِ ما درآمده و گفته نمی‌تواند برای دانشجوها مایع کم بریزد یا آب ببندد در آن. رفته است برای ما یک کتری بزرگ طلایی رنگ از بازار خریده و هر روز صبح زود آب‌ش می‌کند و می‌گذارد روی گاز تا مجبور نباشیم صبح یک ساعت زودتر بلند شویم تا بتوانیم آبی جوش بیاوریم و چایی بخوریم و اوست که در غیاب‌مان از گلدان‌های‌مان مراقبت می‌کند.
دیشب و امروز صبح همه‌ی وقتم به بسته‌بندی وسایل‌م به خاطر سمپاشی بلوک و تعطیلات نوروز گذشت؛ کارِ کتاب‌ها و یخچال و میز کار و خوراکی‌ها و لباس‌ها و رختخواب که تمام شد گفتم زنگی به مامان بزنم و سریع بزنم بیرون که به کارهای دیگرم برسم. وسط صحبت بودیم که مادر سونیا وارد اتاق شد و یک‌راست رفت سمت تراس. تراس‌مان افتضاح بود. هم‌اتاقیِ بی‌مبالات، شلخته و کودک‌صفتی دارم که نمی‌دانم چطور تراس را به آن وضع اسفبار انداخته بود. کفِ تراس کاملن سیاه شده بود و شلوار و مانتوی‌ش روی رخت‌خشک‌کن پهن و وسایل حمام‌ش هم همان‌جا. سونیا آن‌چنان نگاهی انداخت به من که رنگ‌م پرید. توضیح دادم که بی‌خبرم و شهرم بودم و نمی‌دانم چرا آن‌جا آن‌طوری است. فایده‌ای نداشت. چشم‌های درشت‌ش پر از غم شد. سطل آشغال را برد خالی کرد و دوباره برگشت. با من حرف نزد. جارو دست گرفت که تمیز کند تراس را. رنگ خشک شده بود. عصبانی شد و زیرلب غرغر کرد. دو سه بار درآمدم که من تمیز می‌کنم.. زحمت نکشید. این وسط مامان هی می‌گفت الو و می‌پرسید چه خبر شده آن‌جا. آمدم از اتاق بیرون، به مامان توضیح دادم و همین‌طور که مامان داشت شرح می‌داد که هم‌اتاقی‌ات شلوارش را رنگ کرده، چون وضعیت اقتصادی آن‌قدر افتضاح‌ست که رنگ کردن برای‌ش به صرفه‌تر بوده تا یکی نو بخرد، دوباره رفتم داخل اتاق و باز تکرار کردم که شما زحمت نکشید و به مامان گفتم بعدن به او زنگ خواهم زد. سونیا رفت. سطل را آب کردم و با جارو افتادم به جان تراس. خیلی بهتر شد. سونیا کمی بعد آمد و سرش را کرد داخل اتاق و گفت مامان نمی‌خوای یه جارو بکشی این‌جا رو؟ گفتم چرا که نه. جارو برقی عزیز را گرفتم و اتاق را هم نونوار کردم و خدا می‌داند همه‌ي این کارها را کردم که دل سونیا را دوباره به دست بیاورم.