پنجشنبه، تیر ۱۳

هم‌خانگی


حالا که در آخرین سالِ دوره‌ی تحصیلی باید با سه نفر جدید هم‌اتاقی شوم نشسته‌ام به حساب کردن؛ و راست‌ش خودم هم باورم نمی‌شود، در این زندگی سی‌وهفت‌هشت ساله تا حالا با ۳۲ نفر زیر یک سقف زندگی کرده‌ام، البته غیر از اعضای خانواده‌ام، که با آن‌ها می‌شود ۳۶ نفر؛ و در پانزده مکان مختلف و با مدت زمانی از سه ماه  گرفته تا چندین و چند سال. بخشی از این تعداد به اجبارِ زندگی خوابگاهی مربوط می‌شود و بخشی به انتخاب یک جور خانه‌به‌دوشی که از ترسِ ماندن در یک مکان و دیدنِ آدم‌هایی ثابت می‌آید. نمی‌دانم این حالت اسمی هم در رده‌ی انواع فوبیا دارد یا نه. مهم هم نیست، تا زمانی که فکر کنم نیاز به درمان دارد؛ و احتمالن با بالا رفتنِ سن، به آن‌جاها نمی‌کشد.
با وجودِ همه‌ی دردسرهای‌ش، خوبي‌های زیادی داشته است این نوع زیستن. زندگی زیر یک سقف یعنی میزانی از اشتراک در همه چیز - واقعن همه چیز - که با دوستیِ معمولی فرق می‌کند و جنس تجربه‌ی کسی که دوستان زیادی دارد با کسی که با آدم‌های زیادی هم‌زیستی داشته بسیار متفاوت است. وابسته نبودن به اشیاء، تیزذهنی، بلوغ و پذیرش مسئولیت‌ها، و گشودگی و پختگی در ارتباط، می‌تواند حاصلِ یک‌ چنین زیستی باشد. مواجهه‌ی روزمره با آدم‌هایی از طبقات اقتصادی و اجتماعی مختلف یا نژادها و زبان‌های دیگر کمک می‌کند تا با تمرین «گوش دادن»، از جهان بسته و متعصبانه‌ی خود - که به شکلی فاشیستی بهترین می‌دانیم‌ش - دور شویم و با آن نوع زندگی‌هایی آشنا شویم که زندگی ما نیستند اما زندگی هستند و چه بسا در وجوهی، غنی‌تر و جذاب‌تر و انسانی‌تر. این زندگی می‌آموزد از قید و بندی که اشیاء به نام «خاطره» یا «مصرف» تحمیل می‌کنند رها باشیم، به این دلیل ساده که گاهی جایی برای این انباشت‌ها وجود ندارد یا گاهی آبگینه‌ی عزیزمان از دست هم‌خانه می‌افتد و می‌شکند و سشوار یادگاری می‌سوزد و شانه‌ای قدیمی گم و کتاب‌های‌مان ناپدید می‌شود. در این زندگی حریم خصوصی هر بار دوباره از نو تعریف می‌شود و معیارها و اصول بارها بازنگری می‌شوند تا جایی برای تنفس دیگری باز کنند و چیزهایی مثل غم،‌ شادی و امنیت جور دیگری تجربه می‌شود و جسمانیت و حسانیت همان نیست که همیشه بود یا از روی بی‌تجربگی می‌پسندیدیم باشد.
اگر مثل من کسی باشید که از کودکی این آموزه‌ها را تمرین نکرده و از آنِ خود نکرده باشید، سفر رفتن‌های جمعیِ کولی‌وار یا زیستنی این‌چنین از معدود راه‌هایی است که می‌تواند از شما آدم بهتری بسازد چون یاد می‌گیرید اثرات مخربِ آموزشِ خانوادگی و آموزشِ رسمی را کم‌رنگ کنید و بفهمید زیستن در کنار دیگری یعنی به اشتراک گذاشتنِ «زمان» خود با او، یعنی به دوش گرفتن بخشی از کارهایی که هرگز جنسیت نمی‌شناسد، از پول درآوردن و غذا پختن گرفته تا ظرف و لباس شستن و تعمیرات وسائل و تمیزکردن چیزها؛ و اگر این کارها را حالا در مکانی که در آن با انسان‌هایی دیگر ساکن‌اید انجام نمی‌دهید یا دستِ کم به تقسیم‌بندی عادلانه‌ای نرسیده‌اید -  بی‌هیچ تعارفی - یک مفت‌خورِ پرنخوت هستید که خو کرده‌اید از رنج دیگری، از زمان‌ش، از عمرش، و از جان‌ش «بخورید» و استثمارش کنید و بدیهی است که وااسفاها گفتن‌تان از وضع مملکت و حقوق کارگر و زن و کودک کار بیشتر شبیه آروغی بدبو باشد، نه چیزی که بتواند شما را در جایگاه انسانی اندیشمند و حساس به رنج دیگری قرار دهد. نمی‌شود شما را جدی گرفت و باید با بی‌اعتنایی و کمی مدارای خودخواهانه از کنارتان عبور کرد تا در جهانِ تقلبی‌ای که برای خود ساخته‌اید مشغولِ خود باشید.

باشد که این‌طور نباشیم. 
آمین.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر