پنجشنبه، بهمن ۲۶

"چاه" داستانی از تم رافا (جعفر خادم)


نان لواشی که خریده‌ام، روی بال دستم - دست راستم - آویزان است؛ دارم به خانه می‌برم. هوای آفتابی ملسی است. دارم راه را مثل یک سنجاقک می‌پرم. درست رو‌به‌روی پنجره‌ی دراز و کوچک خانه می‌رسم که پسرعمو «مهربان» را می‌بینم. می‌ایستم. با عصایی در دست، تبسم‌زنان، درنگ می‌کند؛ «به مادرت بگو امروز میام چاشت». هوای نسیمیِ صبح زود توی عرق‌گیر بال‌دار سفیدم می‌رود. با همان تندی و چالاکی و سرزندگی به در خانه می‌رسم که باز است. در حیاط، رو‌به‌روی ایوان جار می‌زنم: «مهربون امروز میاد خونه‌مون چاشت».
مهربون هرگز توی عمرش به خانه‌ی ما سر نزده بود. بعد، کتانی سپیدم را می‌کَنم، از پله بالا می‌روم، نان را سر سفره می‌گذارم. می‌بینم مادرم دستپاچه می‌شود، می‌گوید: «او مثل پدرش می‌میره. پدرش هم سی سال پیش همین کلمه را گفته بود و بعد همان روز صبح مُرد». چادر سرش می‌کند و از اتاق تو‌در‌توی اولی به دومی به راه می‌افتد؛ من هم دنبالش. می‌رسیم به گرمابه. مادرم هی نامش را صدا می‌زند: «مهربان! کجایی؟». دور‌تا‌دور گرمابه را می‌گردیم. درست در همین بین، چشمم به ته چاه قنات می‌افتد، به کاپشن آبی سیر که امروز پوشیده بود. داد می‌زنم :«مهربان!»
یکباره می‌بینم آبدارچی با ریسمان کلفتی که انتهایش چنگک دارد، توی چاه می‌اندازد و بالاخره مهربان بالا می‌آید و توی آفتاب، آب چاه از سر و رویش می‌چکد. در همین بین یک روح از آسمان به زیر می‌آید و با نگاه تمسخرآمیزی به مهربان می‌نگرد و می‌گوید: «نگفتم دور و برِ چاه نگرد؟» و بعد مثل یک موشک دوباره در آسمان نامتناهی گم می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر