چهارشنبه، آبان ۲۲

لجنزار

به مصیبت نوپدیدی دچار شده‌ایم دوستان.
می‌آیی با دوستی، آشنایی از موضوعی حرف بزنی یا ساده‌تر، از احوالاتِ این روزگارت گپ بزنی. فهم عام‌ات به تو می‌گوید که باید در چند جمله توضیح دهی چه می‌خواهی بگویی یا به چه نقد داری یا اصلن از چه خوش‌ت می‌آید. اما جمله‌ی دوم به سوم نرسیده کم‌کم با تغییراتی در چهره‌ی روبه‌رویی مواجه می‌شوی. فکری می‌شوی که شاید جایی‌ش تیر کشیده، یا به سردرد مختصری گرفتار است، یا اصلن شاش دارد. خیر؛ هیچ‌کدام. تغییرات چهره به تحرکاتی در سر و دست و بدن می‌رسد. فکری می‌شوی که دوست عزیز با اجنه در ارتباط است و دارد به آن‌ها علاماتی می‌دهد با عوض کردن نوع نشستن‌اش یا تکان دادن همزمان سر و دست‌اش به جهتی خاص یا نیشخندی بر کنج لب. این هم نیست. به جمله‌ی هفتم نرسیده، زبان به کمک آن حرکات غریب می‌آید: «تو هم؟!»؛ «تا ته‌اش رو خونده‌م».
گیج و شرم‌زده جملات‌ت را سریع مرور می‌کنی.. من چی؟ تا ته چه چیز را خوانده‌ای؟ نمی‌گویی این‌ها را البته. سعی می‌کنی نشنیده بگیری و بی‌تزلزل به آن‌چه می‌پنداری گفت‌وگو است ادامه دهی. آثار بی‌حوصلگی در چهره‌ی روبه‌رویی مشهود است. هنوز شاید ده جمله هم نگفته‌ای. محتاطانه حرف‌ات را در موجزترین شکل ممکن جمع می‌کنی تا روبه‌رویی شروع کند به حرف زدن بلکه بفهمی چه مرگ‌ش است. شروع می‌کند. نمی‌فهمی چه می‌گوید؛ یک کلام هم نمی‌فهمی. در واقع، جوری حرف می‌زند که شبیهِ بخش انتهایی یک بحث طولانی است، نه شروع گفت‌وگو درباره‌ی موضوعی خاص. لعنت به این حافظه‌ی کوفتی! حتمن یکی دوباری با او در این خصوص حرف زده‌ای و یادت نمیاد.. نه.. نه.. واقعن نه. نزده‌ای. اصلن اتفاقی که افتاده تازه است و تو چهار ماه است روبه‌رویی را ندیده بودی که بخواهی حرفی هم بزنی. سعی می‌کنی شش‌دانگ حواس‌ت را بدهی به اسامی اشخاص و رخدادها و نظریه‌هایی که به شکل سیال ذهن ردیف می‌کند. بی‌فایده است. مطلقن بی‌فایده.
روبه‌رویی با قدرت در حال دسته‌بندی و باید‌نباید کردن است. تکلیف تو را هم با همان چند جمله در یکی از این دسته‌های شکیل که نام‌های جالبی هم دارند جای داده است و دارد تاریخ نادانی‌ات که تاریخ نادانی آن گروه هم است و مضرات موضع‌ات را به تو یادآور می‌شود. تو نه آن دسته‌ها را می‌شناسی و نه در جریان دعوا هستی. گاهی ساکت و مرعوب می شوی و در جایگاه پامنبری نقش‌ات را ایفا می‌کنی، بز اخفشی که سر تکان می‌دهد تا هرچه زودتر خلاص شود و بزند به چاک؛ در روابط صمیمانه‌تر گاهی هم فروتنانه می‌پرسی دعوا بر سر چه بوده و کجا درگرفته و پاسخ می‌شنوی توئیتر، اینستاگرام.

ای خاک بر سر من و تو و توئیتر و اینستاگرام با هم. ای لعنت به این شبکه‌های لجن که آن‌چنان زندگی‌ را دربرگرفته‌اند که نمی‌توانی یک گفت‌وگوی ساده در خصوص مسائل روز را بی‌حضور سرکوب‌گرش به انجام برسانی. باتلاقی که به نام گفت‌وگو و آزادی و به اشتراک‌گذاری عقاید و یا آشکار کردن حقیقت، در کنار رسانه‌های خبری، بزرگ‌ترین دشمن گفت‌وگو و آزادی و حقیقت شده است. مشتی آدم بیکاره در آن شبانه‌روز یاوه می‌گویند و واکنش‌های سخیف چندکاراکتری و لایک‌های‌شان را ابزار مقاومت و زندگی می‌دانند و آن‌قدر خودشان را جدی گرفته‌اند که فکر می‌کنند مهم است به سمع و نظر دیگران برسانند صبح با  چه ایده‌ای از خواب برخاسته‌اند، فتح‌الفتوح شب گذشته‌شان چه بوده، ظهر به فکر کدام انسان ستمدیده افتاده‌اند و عصرگاه به حقیقت کدام قبله ایمان آورده‌اند.
شاید ما عقب‌مانده‌ها و کنارافتادگان از بحث‌های عمیق روز باید در مورد تک‌تک دوستان خود به این پرسش‌ها پاسخ دهیم که چطور می‌شود که به آن لایک‌ها و مجیزها شک نمی‌کنند و تهوع‌شان نمی‌گیرد، چرا هرگز در مورد سویه‌های رهایی‌بخش این شبکه‌ها و بر خودشان تأمل نمی‌کنند و در قلب رمه مانده‌اند و چرا اگر این شبکه‌ها را واجد سویه‌های رهایی‌بخشی نمی‌بینند از آن‌ها بیرون نمی‌کشند. گمانم پاسخ این پرسش‌ها می‌تواند تکان‌دهنده و غم‌افزا باشد؛ به ویژه درباره‌ی کسانی که بسیار دوست‌شان داریم.


۴ نظر:

  1. چی کار کنیم با این لجنزار؟
    سوال جدی منه.
    تنهایی خودت بیرون باشی و همه اطرافیانت اون تو، فایده نداره.
    با کلی آدم آلوده در ارتباطی که کم کم یا تو رو هم آلوده می‌کنن یا کلا باید از همه دور شی. بری توی دنیای درونی درونی و در رو هم ببندی. من دارم به این نقطه می‌رسم چون اطرافیانم لجنزاری که توشن رو نمی‌بینن. من ولی بوش رو خوب حس می‌کنم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من هم دارم بهش فکر می‌کنم. رفتن به اون فضای آلوده که انتخاب درستی نیست، حتا اگر به انزوای آدم ختم بشه.
      اما برای شکستن این انزوا دو تا کار به نظرم میاد در دایره‌ی دوستان‌مون. یکی این‌که هر طور شده دیدارها و گپ و گفت‌های حضوری رو بیشتر کنیم. این شاید به کم شدن فاصله‌ها کمک کنه و هر دو طرف رو از انزوا و وهمی که دچارشیم دربیاره.
      راه دوم به نظرم اینه که نظرات‌مون رو مکتوب کنیم در قالب متن‌هایی و مهم‌تر این‌که به متن‌های همدیگه در قالب متنی جدید واکنش نشون بدیم. این باعث می‌شه از اون حرف‌های شکمی و رو هوای چندکاراکتری فاصله بگیریم که جز یاوه و نفرت‌پراکنی کارکرد دیگه‌‌ای ندارن.
      تصور خوش‌بینانه‌ام اینه که این کارها باعث می‌شه اون بخشی از دوستان که واقعن به دنبال فهم چیزی هستن از اون لجنزار فاصله بگیرن. فهم خودشون رو داشته باشن و از این فهم حرف بزنن و دفاع کنن و دیگران رو به چالش بکشن.
      تو چی فکر می کنی؟

      حذف
    2. گفتگو و به خصوص نوشتن متن خوبه. ولی خیلی امیدوار نیستم که ذهن‌های آلوده رو پاک کنه.
      حرف زدن باهاشون در مورد تصویری که از بیرون دارن و حسی که به دیگران منتقل می‌کنن شاید کمک کنه که تلاشی برای بیرون کشیدن خودشون از اون فضا بکنن. من واقعا ناامیدم از این که با وجود حضور مداوم آدم‌ها به خصوص توی توییتر، بشه گفتگوی معنادار در مورد موضوعات مهم رو پیگیری کرد. شایدم من الان خیلی بدبینم. ولی فعلا تلاش شخصیم در ارتباط با اطرافیانم، اشاره‌ی مستقیم به این بلاست. به جای توییتر می‌گم دیوونه خونه یا آشغال‌دونی. حالا لجنزار هم اضافه شد. امیدم به اینه که دست بکشن :/

      حذف
    3. من هم تقریبن مطمئنم که هیچ گفت‌و‌گوی معناداری اون‌جا شکل نمی‌گیره.
      این‌که می‌گی خیلی خوبه. این‌که مدام از اون وهمی که ساخته شده اونجا حرف بزنیم و از حسی که به دیگران منتقل می‌کنن. اما این نیازمند یه کار پیوسته‌ست. این که تک‌تک پست‌هاشون رو بخونی و وقت بذاری، که من چنین امکانی ندارم. من با نمود بیرونی‌ش فقط درگیرم.
      در کنار این‌ها به یه مشکل جدیدتر هم برخورده‌م. آدما پنهان می‌کنن که تحت‌تأثیر اون شبکه‌ها دارن موضعی می‌گیرن یا چیزی رو طوطی‌وار تکرار می‌کنن. این کتمان کردن خیلی گفت‌و‌گو رو سخت و انرژی‌بر و دچار پیچیدگی‌های مضحکی می‌کنه. مثلن گاهی مجبور می‌شی تو هم کتمان کنی که می‌دونی مواضع از کجا آب می‌خوره. به روی خودت نمیاری و دوباره سیر استدلالات تکراری و احکام مربوطه‌ی صادره رو می‌شنوی.
      تو بخش فرهنگ که این خنده‌دارتره. یهو کلی آدم می‌بینی که یه کتاب دست گرفته‌ن بخونن، یا از یه آدم دارن حرف می‌زنن، یا درباره‌ی دعوای دو تا آدم دارن نظر می‌دن. هرجا می‌ری همینا رو می‌بینی تا دوره‌ش تموم شه و کتاب و آدم و بحث جدیدی رو بیاد. و اون‌قدر این موضوع طبیعی به نظر می‌رسه که سؤال کردن در موردش نادانی محسوب می‌شه. یعنی غیرطبیعیه اگه انتظار داشته باشی هر آدمی با توجه به دغدغه‌ها و مشکلات و اولویت‌های زندگی خودش، کتاب‌ها و آدم‌های خودش رو پیدا کنه. عجیبه اگه تعجب کنی همه دارن یه کار انجام می‌دن، از بس که این امر طبیعی‌شده است.
      خب.. کار ایدئولوژی هم مگه همین نیست؟ یک‌دست کردن امور متکثر و طبیعی جلوه دادن امور غیرطبیعی، جوری که در موردش تردیدی نکنی؛ ما با یه ایدئولوژی جدید طرف‌یم که مالکان شبکه‌های اجتماعی برامون ساخته‌ن.

      حذف