شنبه، آذر ۹

تاریخ، خاطره، فراموشی

«حال باید درباره‌ی آن‌چه می‌توان سوءاستفاده از مفهوم فراموشی یا به عبارت دیگر، استفاده‌ی موهوم از فراموشی نامید، صحبت کرد... این مسئولیت ما در قبال تاریخ و قربانیان این واقعه است که از فراموش شدن آن جلوگیری کنیم. باید دیدگاه قربانیان را از دیدگاه جلادان بازشناسیم. به این معنا، تاریخی وجود دارد که می‌توان به آن نام تاریخ قربانیان داد. این تاریخ به خاطره‌ی ویژه‌ای نیاز دارد که همانا خاطره‌ی قربانیان است و در نتیجه وظیفه‌ای را به ما محول می‌کند که همانا وظیفه‌ی فراموش نکردن است.
شاید برخی به ما ایراد بگیرند که با این کار خود را زندانی آن شبحی کرده‌ایم که متعلق به گذشته است، ولی به نظر من، این فراموش نکردن قربانیان رابطه‌ی دیگری با گذشته برقرار می‌کند، زیرا مفهوم اصلی در این‌جا مفهوم «بخشش» است. نه این‌که ما طلب بخشش برای قربانیان کنیم، بلکه از آنان بخشش می‌طلبیم. هرچند این طلب بخشش معنایی کلامی و مذهبی دارد، اما در عین حال دارای معنایی سیاسی نیز هست. زیرا برای هر کشوری این امر الزامی است که بتواند با قربانیانی که ضرورتاً آفریده است روبه‌رو شود... مسأله در این‌جا فراموش کردن واقعیات نیست، بلکه تغییر دادن معنای آن است. زیرا کارکرد بخشش از بین بردن رویدادها نیست، بلکه برعکس، نمی‌توان از طلب بخشش صحبت کرد اگر فجایع فراموش شده باشند.
باید بین واقعیت رویدادها و بار آن‌ها به عنوان رویداد از سویی و بدهکاری همچون بُعد تاریخی از سوی دیگر تفاوت قائل شد. چیزی که از آن صحبت می‌کنیم، چیزی که می‌توان آن را تقدیرزدایی از گذشته نامید، کارکرد فرعی تاریخ نیست، بلکه شاید از جمله کارکردهای اساسی آن باشد. مورخین نگهبانان گذشته به منزله‌ی رویدادها هستند و نه پاسدار این گذشته همچون معنا؛ زیرا معنا متعلق به همه‌ی شهروندان است.
 ریمون آرون مفهوم تقدیرزدایی از گذشته را به معنای شناخت امکانات رویدادها، آن‌گونه که توسط بازیگران هر دوره احساس می‌شده است، به کار برد. بدین صورت می‌توان دید که در گذشته قولی داده شد که بدان وفا نشد و به این معنا، گذشته، گورستان عهدهایی است که بدان وفا نشده است. این وظیفه‌ی مورخ است که این امکانات از دست رفته و عهدهای وفانشده را بازسازی کند. در این‌جا مورخ همچون شهروندی عمل می‌کند که آینده را بازمی‌گشاید چون گذشته را بازگشوده است. بدین‌گونه رویدادها به منزله‌ی رویدادها در نظر گرفته می‌شود و مردگان همچون مردگان، اما معنای مرگ آنان روشن نشده است و تا آن‌هنگام که ما با ادامه‌ی تاریخ، کاری برای این خاطره نکنیم ناروشن باقی خواهد ماند؛ یعنی تا آن‌هنگام که به لطف تاریخ به درمان خاطره نپردازیم.»


پل ریکور
مترجم ؟

دریافت متن کامل سخنرانی: تاریخ، خاطره، فراموشی

چهارشنبه، آبان ۲۲

لجنزار

به مصیبت نوپدیدی دچار شده‌ایم دوستان.
می‌آیی با دوستی، آشنایی از موضوعی حرف بزنی یا ساده‌تر، از احوالاتِ این روزگارت گپ بزنی. فهم عام‌ات به تو می‌گوید که باید در چند جمله توضیح دهی چه می‌خواهی بگویی یا به چه نقد داری یا اصلن از چه خوش‌ت می‌آید. اما جمله‌ی دوم به سوم نرسیده کم‌کم با تغییراتی در چهره‌ی روبه‌رویی مواجه می‌شوی. فکری می‌شوی که شاید جایی‌ش تیر کشیده، یا به سردرد مختصری گرفتار است، یا اصلن شاش دارد. خیر؛ هیچ‌کدام. تغییرات چهره به تحرکاتی در سر و دست و بدن می‌رسد. فکری می‌شوی که دوست عزیز با اجنه در ارتباط است و دارد به آن‌ها علاماتی می‌دهد با عوض کردن نوع نشستن‌اش یا تکان دادن همزمان سر و دست‌اش به جهتی خاص یا نیشخندی بر کنج لب. این هم نیست. به جمله‌ی هفتم نرسیده، زبان به کمک آن حرکات غریب می‌آید: «تو هم؟!»؛ «تا ته‌اش رو خونده‌م».
گیج و شرم‌زده جملات‌ت را سریع مرور می‌کنی.. من چی؟ تا ته چه چیز را خوانده‌ای؟ نمی‌گویی این‌ها را البته. سعی می‌کنی نشنیده بگیری و بی‌تزلزل به آن‌چه می‌پنداری گفت‌وگو است ادامه دهی. آثار بی‌حوصلگی در چهره‌ی روبه‌رویی مشهود است. هنوز شاید ده جمله هم نگفته‌ای. محتاطانه حرف‌ات را در موجزترین شکل ممکن جمع می‌کنی تا روبه‌رویی شروع کند به حرف زدن بلکه بفهمی چه مرگ‌ش است. شروع می‌کند. نمی‌فهمی چه می‌گوید؛ یک کلام هم نمی‌فهمی. در واقع، جوری حرف می‌زند که شبیهِ بخش انتهایی یک بحث طولانی است، نه شروع گفت‌وگو درباره‌ی موضوعی خاص. لعنت به این حافظه‌ی کوفتی! حتمن یکی دوباری با او در این خصوص حرف زده‌ای و یادت نمیاد.. نه.. نه.. واقعن نه. نزده‌ای. اصلن اتفاقی که افتاده تازه است و تو چهار ماه است روبه‌رویی را ندیده بودی که بخواهی حرفی هم بزنی. سعی می‌کنی شش‌دانگ حواس‌ت را بدهی به اسامی اشخاص و رخدادها و نظریه‌هایی که به شکل سیال ذهن ردیف می‌کند. بی‌فایده است. مطلقن بی‌فایده.
روبه‌رویی با قدرت در حال دسته‌بندی و باید‌نباید کردن است. تکلیف تو را هم با همان چند جمله در یکی از این دسته‌های شکیل که نام‌های جالبی هم دارند جای داده است و دارد تاریخ نادانی‌ات که تاریخ نادانی آن گروه هم است و مضرات موضع‌ات را به تو یادآور می‌شود. تو نه آن دسته‌ها را می‌شناسی و نه در جریان دعوا هستی. گاهی ساکت و مرعوب می شوی و در جایگاه پامنبری نقش‌ات را ایفا می‌کنی، بز اخفشی که سر تکان می‌دهد تا هرچه زودتر خلاص شود و بزند به چاک؛ در روابط صمیمانه‌تر گاهی هم فروتنانه می‌پرسی دعوا بر سر چه بوده و کجا درگرفته و پاسخ می‌شنوی توئیتر، اینستاگرام.

ای خاک بر سر من و تو و توئیتر و اینستاگرام با هم. ای لعنت به این شبکه‌های لجن که آن‌چنان زندگی‌ را دربرگرفته‌اند که نمی‌توانی یک گفت‌وگوی ساده در خصوص مسائل روز را بی‌حضور سرکوب‌گرش به انجام برسانی. باتلاقی که به نام گفت‌وگو و آزادی و به اشتراک‌گذاری عقاید و یا آشکار کردن حقیقت، در کنار رسانه‌های خبری، بزرگ‌ترین دشمن گفت‌وگو و آزادی و حقیقت شده است. مشتی آدم بیکاره در آن شبانه‌روز یاوه می‌گویند و واکنش‌های سخیف چندکاراکتری و لایک‌های‌شان را ابزار مقاومت و زندگی می‌دانند و آن‌قدر خودشان را جدی گرفته‌اند که فکر می‌کنند مهم است به سمع و نظر دیگران برسانند صبح با  چه ایده‌ای از خواب برخاسته‌اند، فتح‌الفتوح شب گذشته‌شان چه بوده، ظهر به فکر کدام انسان ستمدیده افتاده‌اند و عصرگاه به حقیقت کدام قبله ایمان آورده‌اند.
شاید ما عقب‌مانده‌ها و کنارافتادگان از بحث‌های عمیق روز باید در مورد تک‌تک دوستان خود به این پرسش‌ها پاسخ دهیم که چطور می‌شود که به آن لایک‌ها و مجیزها شک نمی‌کنند و تهوع‌شان نمی‌گیرد، چرا هرگز در مورد سویه‌های رهایی‌بخش این شبکه‌ها و بر خودشان تأمل نمی‌کنند و در قلب رمه مانده‌اند و چرا اگر این شبکه‌ها را واجد سویه‌های رهایی‌بخشی نمی‌بینند از آن‌ها بیرون نمی‌کشند. گمانم پاسخ این پرسش‌ها می‌تواند تکان‌دهنده و غم‌افزا باشد؛ به ویژه درباره‌ی کسانی که بسیار دوست‌شان داریم.