یکشنبه، آبان ۱۳

نفرتِ عزیز

در تمام ماه‌های گذشته تلاش کردم نفرت‌م را از «او» به شدیدترین شکل ممکن حفظ کنم. پیش‌تر، تلاشی نیاز نبود؛ نفرت به همین شکل وجود داشت و در من کار می‌کرد. می‌توانستم هر روز این نفرت را با خودم حمل کنم و با آن چیزهای اطرافم را تحلیل کنم. نفرت خیالم را پرواز می‌داد و ذهنم به جاهایی می‌رفت که با هیچ احساس دیگری نمی‌شد به آن‌جاها سرک کشید. افق‌هایی آشکار می‌شدند که پیش‌تر اصلن وجود نداشتند. وامی‌داشتم نقشه‌هایی بکشم و چیزهایی از «من» برای خودم رو می‌شد که از شگفتی ساعت‌ها در سکوت راه می‌رفتم. جهان رمز و راز بیشتری برایم داشت و من با ولع پذیرای‌ش بودم. تحمل همیشگی ابهام آسان نبود، تحمل مرور هزارباره‌ی رویدادها کُشنده بود، بی‌رحمانه «به یادآوردن برای فراموش کردن» بهمنی بود که تا آفتاب دورِ بعدی امیدِ کنار رفتن‌ش واهی بود؛ با این‌همه، تخیل و کشفی که این حس شدید داشت زندگی را جور دیگری پیش می‌برد و برای پرسش‌ها پاسخ‌های متفاوتی پیدا می‌کرد. همه‌ی این‌ها در خود لذتی خودآزارنده داشت.
اما از مدتی پیش دیگر این نفرتِ عزیز این‌همه در دسترس نبود و من باید تلاش می‌کردم که احضارش کنم. ممکن بود روزها بگذرد و صبح‌ها با نفرت‌م بیدار نشوم، از شیشه‌ی اتوبوس با خیالِ نفرت به دنیا نگاه نکنم و هیچ شیئی آشوب‌کننده نباشد. به تلاشم ادامه دادم. انتخاب‌م ادامه‌ی نفرت‌ورزی بود. بهانه‌هایی دست و پا می‌کردم تا تحریک‌ش کنم. موفق بودم اوایل. جواب می‌داد و خیال، دوباره به پرواز درمی‌آمد، اما نه به کیفیت پیشین. خیالِ فقیرِ کوتاهی بود به ماندگاریِ تُردی و تلخیِ کونِ خیار.
حالا در آستانه‌ي بی‌نفرتی از «او» هستم. دیگر نه می‌خواهم و نه می‌توانم به تلاش برای بقای نفرت‌م ادامه دهم. از این دوره‌ی عمر هم به یادگار، تکه‌هایی را یادداشت کرده‌ام که کفایت می‌کند. «او» تمام شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر