دوشنبه، آبان ۱۴

کار یدی

به شدت نیاز به کاری یدی دارم. یک کار پاره‌وقت که آب‌باریکه‌ای باشد، اما فکری - تحلیلی نباشد. مثلن همان شغل دلخواهم، کار در کافه و سفارش گرفتن و سفارش آوردن، یا کار در یک کتاب‌فروشی. 
در هفته زمان زیادی را به خواندن کتاب‌های مرتبط یا نامرتبط با تز صرف می‌کنم، چیزهایی را هم از صفحه‌ی مانیتور می‌خوانم. زمانی را به یادداشت برداشتن و خلاصه‌نویسی می‌گذرانم و همه‌ی این کارها را نشسته یا درازکش انجام می‌دهم. در این بین، پول توجیبی‌ام را از راه ترجمه درمی‌آورم و خودِ این باعث می‌شود به زمان پشت میزنشینی و چشم دوختن به مانیتور و تایپ کردن‌ام اضافه شود و تقریبن همه‌ی روز را، اگر کلاس یا برنامه‌ی دیداری نباشد، در این حالت‌ام. اما هرچه می‌گذرد، به ترجمه بی‌میل‌تر می‌شوم و طبعن این بی‌میلی منجر به ناامنیِ بیشترِ وضعیت کاری‌ام می‌شود. این‌جاست که فکر کردم اگر کاری که در ازایش پول درمی‌آورم یدی باشد، ذهنم به‌سامان‌تر خواهد شد. مثلن دو یا سه روز در هفته جایی کار کنم که نیاز دارد به سرپا بودن و حرف زدن با آدم‌ها و به دور باشم از موضوعاتی که با آن‌ها مستقیمن درگیرم و سه روز دیگر را متمرکز روی تز کار کنم. دو جهانِ بی‌ربط به هم داشته باشم که هر کدام‌شان به واسطه‌ی قطعِ پیوستگی دیگری، هم اشتیاق‌م را حفظ خواهند کرد، هم فضایی برای فرار از هر کدام به دیگری را فراهم می‌کنند.
«سرندپیتی» معتقد است اصلن این مدت کار نکنم. سه ترم چیزی نیست که ارزش‌ش را داشته باشد. بعد می‌شود اساسی کار کرد، هم ترجمه هم تدریس. نمی‌دانم. کار نکردن برای‌م وضعیتی غیرعادی است. حتا فکر می‌کنم زمان‌م را هرز می‌برد. فکر می‌کنم زمانی که کار نمی‌کنم صرفِ خوابیدن‌های طولانی یا چرخیدن‌های بیهوده در نت خواهد شد که خودش منبع ابتذال است و خو کردن به خبر خواندن و در سطح ماندن. وضعیتِ کنونی کشور هم به این حالت دامن می‌زند و اضطراب و زمان‌کُشی همدیگر را تغذیه می‌کنند و آدم در این ورطه فروخواهد رفت. کار یدی طوری است که وقتی برای این بازیگوشی‌ها نمی‌گذارد و احتمالن درمان خوبی است برای این‌همه آشفتگی و بی‌ثباتی. نمی‌دانم.

یکشنبه، آبان ۱۳

نفرتِ عزیز

در تمام ماه‌های گذشته تلاش کردم نفرت‌م را از «او» به شدیدترین شکل ممکن حفظ کنم. پیش‌تر، تلاشی نیاز نبود؛ نفرت به همین شکل وجود داشت و در من کار می‌کرد. می‌توانستم هر روز این نفرت را با خودم حمل کنم و با آن چیزهای اطرافم را تحلیل کنم. نفرت خیالم را پرواز می‌داد و ذهنم به جاهایی می‌رفت که با هیچ احساس دیگری نمی‌شد به آن‌جاها سرک کشید. افق‌هایی آشکار می‌شدند که پیش‌تر اصلن وجود نداشتند. وامی‌داشتم نقشه‌هایی بکشم و چیزهایی از «من» برای خودم رو می‌شد که از شگفتی ساعت‌ها در سکوت راه می‌رفتم. جهان رمز و راز بیشتری برایم داشت و من با ولع پذیرای‌ش بودم. تحمل همیشگی ابهام آسان نبود، تحمل مرور هزارباره‌ی رویدادها کُشنده بود، بی‌رحمانه «به یادآوردن برای فراموش کردن» بهمنی بود که تا آفتاب دورِ بعدی امیدِ کنار رفتن‌ش واهی بود؛ با این‌همه، تخیل و کشفی که این حس شدید داشت زندگی را جور دیگری پیش می‌برد و برای پرسش‌ها پاسخ‌های متفاوتی پیدا می‌کرد. همه‌ی این‌ها در خود لذتی خودآزارنده داشت.
اما از مدتی پیش دیگر این نفرتِ عزیز این‌همه در دسترس نبود و من باید تلاش می‌کردم که احضارش کنم. ممکن بود روزها بگذرد و صبح‌ها با نفرت‌م بیدار نشوم، از شیشه‌ی اتوبوس با خیالِ نفرت به دنیا نگاه نکنم و هیچ شیئی آشوب‌کننده نباشد. به تلاشم ادامه دادم. انتخاب‌م ادامه‌ی نفرت‌ورزی بود. بهانه‌هایی دست و پا می‌کردم تا تحریک‌ش کنم. موفق بودم اوایل. جواب می‌داد و خیال، دوباره به پرواز درمی‌آمد، اما نه به کیفیت پیشین. خیالِ فقیرِ کوتاهی بود به ماندگاریِ تُردی و تلخیِ کونِ خیار.
حالا در آستانه‌ي بی‌نفرتی از «او» هستم. دیگر نه می‌خواهم و نه می‌توانم به تلاش برای بقای نفرت‌م ادامه دهم. از این دوره‌ی عمر هم به یادگار، تکه‌هایی را یادداشت کرده‌ام که کفایت می‌کند. «او» تمام شد.