جُرج لیکاف زبانشناسی شناختی (Cognitive Linguist) است؛ یعنی تلاش میکند برای پدیدههای اجتماعی مبنایی شناختی بیابد. در سالهای اخیر، یکی از دغدغههای او این بود که بداند چطور مواضع مختلف دو گروه محافظهکار و ترقیطلب در آمریکا در مورد موضوعاتی مانند حمل سلاح، سقط جنین، تجارت آزاد، ازدواج همجنسگرایان، مسائل زیستمحیطی، مالیات و غیره زنجیروار به هم مرتبط هستند؛ مثلن چطور میشود که مخالفت شخصی با سقط جنین و ازدواج همجنسگرایان با موافقتش در خصوص حمل سلاح مرتبط شود و او را در گروه محافظهکاران قرار دهد.
عباراتی نظیر «مامِ میهن» یا «فرزندان ملت» حاکی از این است که بسیاری ملت را به عنوان یک خانواده درک میکنند؛ بنابراین لیکاف استعارهی «ملت به مانند خانواده» را مبنا قرار داد و نتیجه گرفت که فهم این دو گروه سیاسی مهم آمریکا مستلزم فهمِ دو الگوی آرمانی نهاد خانواده در آمریکاست. خانوادهی «پدر سختگیر» (Strict Father) و خانوادهی «والد پرورشدهنده» (Nurturant Parent) [بدیهی است که در علوم اجتماعی این دو قطبیها برای فهم بهتر پدیده است].
مرجع اصلی در الگوی «پدر سختگیر» پدر است و نه والدین. اوست که بایدها و نبایدها (اخلاقیات) را مشخص میکند. کار اخلاقی در چنین خانوادهای تبعیت از این درست و غلط های تعیین شده است و طبعن، عدم تبعیت یعنی کاری غیراخلاقی. وظیفهی مادر در چنین خانوادهای کمک به حفظ اقتدار و مرجعیت پدر و بذل محبت به فرزندان است. وظیفهی فرزندان هم اطاعت بیچون و چرا از پدر است؛ در غیراینصورت پدر آنان را تنبیه خواهد کرد. بنابراین مرجعیت و کنترل دو رکن اصلی چنین الگویی است و در چنین خانوادهای موفقیت امری فردی است با این استدلال که ناموفق کسی است که به دلیل ضعف شخصی و بیاخلاقی (به تعبیر بالای اخلاق) نظم و کنترل لازم را بر خودش اعمال نکرده است.
در خانوادهی «والد پرورشدهنده» پدر و مادر، هر دو، مسئولیت یکسانی در برابر پرورش فرزندان دارند. همدلی و مسئولیت، چه در قبال خود چه در قبال دیگران، دو رکن اصلی چنین خانوادهای است؛ بنابراین موفقیت امری جمعی است. والدین «پرورش دهنده» هم اقتدار خود را دارند اما تمامیتطلب نیستند و برای محدودیتهایی که میگذارند دلیل میآورند یا آنها را با فرزندان به بحث میگذارند تا به اقتدار خود مشروعیت ببخشند. در چنین خانوادههایی فضایی باز و محترمانه برای گفتوگو وجود دارد.
لیکاف معتقد است الگوی محافظهکاران همان الگوی «پدر سختگیر» است که در آن مرجعیت و کنترل دو رکن اساسی است. در چنین الگویی، دولت مسئول قشرهای ضعیفتر جامعه نیست، زیرا آنان خود مسئول عقبماندگی خود هستند و دستگیری از قشر آسیبپذیر تنها یک فضیلت فردی است. الگوی محافظهکار خواهان بازار آزاد است، و دولتها را مانعی بر سر راه خود میداند زیرا دولتها قوانینی برای حقوق کارگران، بازنشستگی، مالیاتدهی و غیره دارند که دخالت در کار بازار به حساب میآید. از سوی دیگر، الگوی ترقیطلبان مشابه الگوی «والد پرورشدهنده» است که همدلی و مسئولیت دو رکن اساسی آن است. از تلفیق این دو رکن ارزشهای دیگر ترقیطلبان مانند عدالت، آزادی، رفاه برای همگان و حمایت از قشرهای آسیبپذیر نمود مییابد.
حال اگر استدلال بالا را بپذیریم، با فرض این که در ایران هم میتوان به این دو الگوی عام نهاد خانواده و نیز استعارهی «ملت به مانند خانواده» معتقد بود، میتوان وضعیت فرزندان را نیز متصور شد. فرزندان خانوادهی «پدر سختگیر» غالبن الگوی پدر در مقام مرجع قوی و بالادست را بازتولید میکنند و سیستم تنبیه و پاداش در آنها نهادینه میشود. به یک معنا فرزندان به بلوغ فکری و احساسی نمیرسند یا در مرتبهی پایینی از آن قرار دارند. درحالیکه فرزندان در خانوادهی «والد پرورشدهنده» بالغترند زیرا آموختهاند که فکر کنند، مقلد و مجری نباشند، و در قبال خود و دیگران احساس مسئولیت کنند. این فرزندان به واسطهی همدلی، درکی از "حضور دیگری" و رنجهایش دارند.
کلِ این اتفاق مرا به یاد شاملو هم انداخت. آنجا که میگوید:
«بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمیگذارم. هنرمند همیشه بر قدرت است نه با قدرت؛ حالا اگر یکی میخواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئیسجمهور دار بزند. اصلن برایم مهم نیست، نه زنده بودنش برایم مهم است نه مردنش. هنر که میتواند چیز مفیدی را زیباتر عرضه کند و به آن قدرت نفوذ بیشتری بدهد باید از خنثا بودن خود شرم کند. فضیلت هنرمند است که در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بیعار».
حال اگر استدلال بالا را بپذیریم، با فرض این که در ایران هم میتوان به این دو الگوی عام نهاد خانواده و نیز استعارهی «ملت به مانند خانواده» معتقد بود، میتوان وضعیت فرزندان را نیز متصور شد. فرزندان خانوادهی «پدر سختگیر» غالبن الگوی پدر در مقام مرجع قوی و بالادست را بازتولید میکنند و سیستم تنبیه و پاداش در آنها نهادینه میشود. به یک معنا فرزندان به بلوغ فکری و احساسی نمیرسند یا در مرتبهی پایینی از آن قرار دارند. درحالیکه فرزندان در خانوادهی «والد پرورشدهنده» بالغترند زیرا آموختهاند که فکر کنند، مقلد و مجری نباشند، و در قبال خود و دیگران احساس مسئولیت کنند. این فرزندان به واسطهی همدلی، درکی از "حضور دیگری" و رنجهایش دارند.
وقتی حرفهای حاتمیکیا را پس از دریافت جایزهی فیلمش (به وقت شام) دیدم، یاد این تحلیل لیکاف افتادم. به عقیدهی من واکنش حاتمیکیا چیزی نیست جز واکنش کودکی که فریاد میزند پدر مرا ببین. ببین چقدر خوبم. به من جایزه بده. به من خیلی جایزه بده. دیگران بدند. تنبیهشان کن. همین. همین حرفهای آشنایی که از زبان خردسالان بامزه میآید، وقتی از زبان مرد ۵۶ سالهای شنیده میشود رقتانگیز است. حاتمیکیا مسئولیتی در قبال نشان دادن جامعهاش ندارد؛ نابرابری و فقر قشر عظیمی از جامعه درد او نیست. او چیزی را برای نشان دادن انتخاب میکند که برایش جایزه بگیرد. درد او خودش است. در دو لینک پایین میبینید که چقدر «من، من» میکند و چقدر سفارش میکند چه کسانی را تنبیه کنید. به وضوح در صحنهای از همین فیلم جشنواره میبینیم که تماشاگری نام «عباس کیارستمی» را فریاد میزند تا او تبدیل به آن کودک عصبیای شود که روی صحنه لج کند و پا بر زمین بکوبد.
«بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمیگذارم. هنرمند همیشه بر قدرت است نه با قدرت؛ حالا اگر یکی میخواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئیسجمهور دار بزند. اصلن برایم مهم نیست، نه زنده بودنش برایم مهم است نه مردنش. هنر که میتواند چیز مفیدی را زیباتر عرضه کند و به آن قدرت نفوذ بیشتری بدهد باید از خنثا بودن خود شرم کند. فضیلت هنرمند است که در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بیعار».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر