پاییز آمد
لابهلای درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم
با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی رود
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابهلای درختان مینشینم
شعر هستی بر لبانم جاری
پرتوانم آری
میروم در کوه و دشت و صحرا
رهپیمای قلهها هستم من
در کنار یاران
راه خود در طوفان مینوردم
در کوهستان، یا کویر تشنه، یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پرامیدم
شاید روزی شعر هستی بر لب
جان نهاده بر کف
راه انسانها را درنوردم
شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه خلق است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر