شنبه، مهر ۱

یکم مهر 1396


پاییز آمد
لابه‌لای درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران می‌گریزد

خورشید از غم
با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه می‌نشیند

من با قلبی به سپیدی رود
می‌روم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابه‌لای درختان می‌نشینم

شعر هستی بر لبانم جاری
پرتوانم آری
می‌روم در کوه و دشت و صحرا

ره‌پیمای قله‌ها هستم من
در کنار یاران
راه خود در طوفان می‌نوردم
در کوهستان، یا کویر تشنه، یا که در جنگل‌ها
رهنوردی شاد و پرامیدم

شاید روزی شعر هستی بر لب
جان نهاده بر کف
راه انسان‌ها را درنوردم

شعر هستی 
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه خلق است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر