شنبه، شهریور ۲

جایی و جمعی برای نفس

در رؤیا، نشسته‌ایم دور هم، رنگارنگ و مصمم و خستگی‌ناپذیر. ساعت‌ها گوش می‌دهیم و ساعت‌ها جدل می‌کنیم. یکی تکه‌ای موسیقی می‌گذارد، دیگری متنی برای ارجاع می‌خواند، آن‌یکی سکانسی از فیلم نشان می‌دهد، یکی دیگر داستانی می‌خواند، یکی هم خاطره‌ای از کسی نقل می‌کند و آن یکی هم عکس‌هایی آورده است ببینیم. شوخ‌یم و سرزنده و جدی. دل‌مان در گرو مهربانی‌های بی‌دریغِ هم است و پشت‌مان به خلوص و صداقت هم گرم؛ اهل طعنه زدن نیستیم، نگاه از بالا نداریم، پوزخند نمی‌زنیم، تحقیر نمی‌کنیم و در مواجهه با هم نه پیش‌فرض داریم و نه پاسخ‌هایی فست‌فودی و کلیشه‌ای و عوامانه؛ و همه‌اش بدیهی است که این‌طور باشد، چون خوب می‌دانیم آن بیرون چه خبر است.
در رؤیا، جمعی درست کرده‌ایم که حول موضوعی واحد بحث کنیم، اما هرکس آزاد است به دستاورد خودش از آن برسد. مثلاْ توافق کرده‌ایم در مورد بیجار و برنج‌بینی حرف بزنیم، یا از ورزا جنگ؛ از اقتصادش حرف می‌زنیم، از تاریخ‌ش، از خانواده‌های درگیر، از دانش‌واژه‌ها و زبان تخصصی‌اش، از سیاست‌های حاکم، از ترانه‌ها و فرهنگ فولکلورش، از این جغرافیا و زیست‌بوم و هرچیز دیگر مربوط به آن. هر کس با داشته‌های خودش به جمع می‌آید، برای دیگران حرف می‌زند، حرف‌های دیگران را می‌شنود و یادداشت برمی‌دارد؛ و نتیجه‌ی این دورهمی‌های پرشور و جدی برای الف می‌شود ساختِ یک فیلم کوتاه، برای ب نوشتنِ یک مقاله، برای پ ایده‌ای برای موسیقی و شعر، برای ت نوشتنِ یک داستان یا نمایشنامه، برای ث ترجمه‌ی یک متن، و برای ج کشیدن یک طرح یا نقاشی.

بیرون از این خیال، تصاویر مغشوش و اندوه‌زا‌ست. به وضوح، راه کج می‌کنیم که مبادا مجبور به سلام و علیکی شویم. کارهای هم را نمی‌بینیم و نمی‌خوانیم؛ یا مواجهه‌ای با اکراه داریم، آن هم بیشتر به این انگیزه که تحقیر کنیم یا آتویی داشته باشیم برای روز مبادا. در استان به این کوچکی، با این تعدادِ انگشت‌شمار آدم دغدغه‌مندی که هرگز بله‌قربان‌گو نبوده‌اند، و بی‌چیز و سربلند زندگی کرده‌اند، چندین دسته و گروه و باند داریم و فضا جوری است که نزدیک شدن به هر باند، طرد شدن از باند دیگر است و خودمان هم به این نوع معاشرت‌ها دامن می‌زنیم. خوش می‌داریم تصور کنیم فضای فکری و گفت‌وگویی باند دشمن سخیف و مبتذل است، فقط یاوه‌گویی می‌کنند یا از اوضاع پرت‌اند. - کدام دشمن؟ -  دوستی تعریف می‌کرد، پیش از انقلاب، یک گروه مبارز جدی و باسوادِ هفت‌هشت نفره می‌شناخته که سه بار دچار انشعاب شد و در آخر هم سر مبتذل‌ترین چیزی که فکرش را بکنید، از هم پاشید. 
کدام دشمن؟ کدام رقیب؟ در کدام رقابت؟ 
بیرون از این خیال، ما از فرط  استیصال و عذاب وجدانِ بی‌کنشی‌مان، گوشه‌ای به کمین نشسته‌ایم تا هر جنبنده‌ای را که دست به کاری می‌زند - که بیشتر شبیه آزمون و خطا است - با حرف‌هامان تیرباران کنیم. چند سال پیش کسی تلاش کرد در شهری کوچک آموزشگاهی فرهنگی بزند؛ از افرادی که در حوزه‌ای درس خوانده یا کار کرده‌اند دعوت کرد به همکاری. عناوین کلاس‌ها بسیار جذاب بود؛ و البته بعضی‌شان کمی آرمان‌گرایانه، از نظر تخصصی بودن. یادم نمی‌رود چه هجمه‌ای علیه‌ش پا گرفت. دسته‌ای عناوین کلاس‌ها را به سخره گرفتند، دسته‌ای دیگر، نام معلم‌ها را می‌خواندند و پوزخند می‌زدند که فلانی چه دانشی دارد که می‌خواهد کلاس اداره کند؛ و دسته‌ی سومی هم به کلِ پروژه از این بابت خرده می‌گرفتند که فلانی دندان تیز کرده است برای پول درآوردن؟ آن هم از این راه. از دسته‌ی اول و دوم زیاد تعجب نمی‌کردم، چون واقعیت تلخی است که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ایم؛ اما از دستِ گروه سوم خنده‌گریه‌ام می‌گرفت. از آن تصوری که فکر می‌کند نباید از چنین کاری پول درآورد، از آن طرز تفکری که پول درآوردن از این راه را نقض غرض می‌داند، خنده‌گریه‌ام می‌گیرد. یادم می‌آید فشارها باعث شد این بحث مطرح شود که مدرسان پولی نگیرند و کلاس‌ها رایگان باشد، و ظاهرن مورد قبول عام واقع شده بود. من هیچ خجالت نکشیدم که بگویم کلاس‌م را رایگان برگزار نمی‌کنم. به یک دلیل واضح که از قِبل تجربه‌ی رایگان کلاس‌های زبان‌م به دست آورده بودم. آن زمان، بسته به تشخیص خودم، کلاس‌هایی برگزار می‌کردم که رایگان بود، یا برای این‌که زبان‌آموزم معذب نشود، در ازای شهریه، کتاب هدیه می‌گرفتم. کیفیت آموزش کلاس‌های رایگان آشکارا پایین‌تر بود و پس از چندی رها می‌شد. اصراری ندارم که بگویم تنها متغیر همان مسأله‌ی نبود شهریه بود که قیدی برای آموختن ایجاد نمی‌کرد، اما حدس مایل به یقینی دارم که مهم‌ترین‌ش همان بود که در نهایت آموزش را به چیزی تفننی و گاه‌گاهی تقلیل می‌داد.
بگذریم از این‌که آن آموزشگاه راه نیفتاد و اگر افتاده بود، حالا چند سالی از آن گذشته بود و شاید می‌توانست از خلال تجربه‌ی این سال‌ها تبدیل به مکانی برای تنفس در فضایی دیگرگون باشد و محملی باشد برای بحث‌هایی حضوری که جای دیگری یافت نمی‌شد؛ و حالا هم شاهد آموزشگاه‌های دیگری هستم که در تنگنای مالی زیادی هستند، چون یا مدیران‌شان هیچ اشرافی به مسائل مالی ندارند، یا از آن بدتر، تبلیغات را در شأن خودشان نمی بینند، پول در آوردن از این راه را کار نجسی می‌دانند و نتوانسته‌اند این مسأله‌ی ساده را پیش خودشان حل کنند و درگیر تضادهایی که از اساس ساختگی است، نشوند. مدیرانی که اندک میلی به مشورت دارند و کمتر نقد می‌پذیرند و آن‌قدر دوراندیشی ندارند که مرعوبِ دگماتیسم موجود نشوند و درک کنند بقای‌شان،‌ بقای فضایی است که می‌تواند جور دیگری دیدن و شنیدن را به قدر توان خودش اشاعه دهد. مگر می‌شود روی «هیچ» برنامه ریخت؟
 من البته آن‌قدر خوش‌اقبال بوده‌ام که رؤیا را زیسته باشم. جمعی بودیم در خوابگاه؛ یکی از کاشان، یکی از بوشهر، یکی از تبریز، و یکی هم  از گیلان، بدون هیچ سلسله‌مراتبی، می‌نشستیم دور هم کتاب می‌خواندیم و هر کدام از روی علاقه و رشته‌های‌مان که روان‌شناسی و زبان و اقتصاد و جامعه بود در مورد متن بحث می‌کردیم. بضاعت‌مان؟ به شکل معصومانه‌ای اندک؛ شور و اشتیاق‌مان؟ بی‌کران؛ و دوست داشتیم یکدیگر را، به لطافت و درخشش برگی نورسته.

آخر کدام دشمن، آدم نازنین؟ مگر نمی‌دانیم آن بیرون چه خبر است؟