برای بسیاری از ما خودشیفتگان و دیکتاتورهای کوچولو که همواره به خودمان مشغولایم و گاهی شاکی هستیم که چرا دیده نمیشویم و در انبوه صداها و تصویرها چند دقیقهای بیشتر مجال نمایش نداریم؛ برای ما که وقتی کتاب میخوانیم یا با یک اثر هنری مواجه میشویم هم به دنبال تأیید ایدههای خود هستیم، یا از آن بدتر، آن نوع رابطه یا مواجههایی را انتخاب میکنیم که خدشهای به باورهایمان وارد نکند، زیستن در کنار «دیگری» - و بیشتر اینجا، آن «دیگری» که به زیستش آگاه است - یک تهدید است و مضطربمان میکند. این «دیگری» میتواند آشنایی باشد که موارد اختلافمان با او روشن است یا خاطرهی بحثهایی را زنده میکند یا کسی باشد که هنوز نمیشناسیمش، اما چون در ساحت تحلیل و تفکر حرفی برای گفتن دارد، احتمال بروز مخالفتهایی با او وجود دارد.
تهدید و اضطرابی که ذهن ما از سوی «دیگری» احساس میکند خودش باید قاعدتن برای ذهن کنجکاو و خلاق محل تفکر و بحث باشد؛ در عمل اما عمومن اینطور نیست. به جایش، ما نفرت میورزیم، آدمها را با پوزخندی تحقیر میکنیم، یا دست به هر کاری میزنند سرزنششان میکنیم. گاهی به گفتن چیزهایی کلی در موردشان بسنده میکنیم و برای آرام کردن ذهن خود روایتهای کلیشهایِ دوگانهای میسازیم و در این دوگانهها، جایگاه خردمند یا جایگاه کسی که به او ظلم شده و با اینحال کار سترگی انجام داده و خودش را بالا کشیده همواره از آنِ ما است.
راههای زیادی وجود دارد که کمک میکند «دیگری» را تهدید نبینیم. از زبانشناسی یاد گرفتهایم که بافت (context) مهم است. وقتی همهی وجود فردی را در بافتِ زیست ارتباطیاش با خودمان میبینیم، راهی نداریم جز اینکه ریاکاریها، فرصتطلبیها، فریبکاریها و قدرنشناسیاش را نسبت به خودمان برجسته کنیم و او را به همین صفات خطاب کنیم. اما میتوان با تغییر بافت، آن فرد را در ساحت زیست اجتماعیاش دید، اینکه آن فرد چقدر برای دیگرانی منشأ خیر و خوبی بوده است و چطور از منابعی که در اختیار داشته سودی به دیگران رسانده است. بدیهی است که این تغییر بافت آن آدم را تبدیل به فرشته نمیکند، اما نشان میدهد او آن شیطانی هم نیست که فکر میکنیم یا خوش میداریم باشد.
روانشناسان میگویند وقتی از کسی شدید و طولانی نفرت داریم به این دلیل است که ویژگیهایی از آن آدم در خودِ ما وجود دارد. اما سازوکار روانی ما ویژگیهای بدمان را به دیگری فرا میافکند تا با آن مبارزه کند و دعوا راه بیندازد. خیلی ساده، یعنی دیگری به خاطر ویژگیهایی که دارد مورد نفرت نیست، به دلیل ضعفهای ما است که مورد نفرت قرار میگیرد. حرف خیلی سنگینی است، نه؟
اما راه دیگر، و به نظر من بهترین راه، «تخیل» است. زندگی زیر سایهی هولناک سرکوب و سانسور جانکاه است. ما، بهویژه کسانی که در دورهی انقلاب و جنگ بزرگ شدهایم، از شرایط دهشتبارِ آن سالها و ترس و اضطراب و ناامنی بسیار متأثر شدهایم. خیلی از ما در سالهای بعدتر نه توانستند رابطه/ازدواج خوبی داشته باشند (اگر دلشان میخواست)، نه کار درستی پیدا کردند، نه بیمهای دارند و نه توانستند به دنبال تحصیلات بروند؛ منظورم از تحصیلات، البته، مدرسه و دانشگاه نیست، نوعی آموزش است که انسان را از کودکی در مسیر درست تواناهاییهایش قرار میدهد و نیروهایش را هرز نمیبرد.
ما چه کردیم؟ خیلی از ما تخیلهای فربهای پیدا کردیم. بعضی به بیراهه زدیم و میزنیم با این تخیل؛ اما بعضیهامان راههای نویی باز کردند و میکنند. از دردهایشان - کموبیش صادقانه - نوشتند، در دانشگاه و محل کار فعال بودهاند و با آدمها گفتوگو کردهاند، نشریه درست کردند، گروه کتابخوانی و داستانخوانی راه انداختند، دور هم نشستند به فیلم دیدن، سفر رفتند، موسیقی درست کردند، عکس گرفتند و ... همهی اینها تلاشهایی بود برای مقاومت و مبارزه هم با سیستمی که خفهشان میکرد و راههای زندگی را میبست و هم با خود و برای یافتن معناهایی تا زنده بمانند.
پوزخند نزدن به این تلاشها و به رسمیت شناختنشان یعنی به رسمیت شناختن خودمان؛ وگرنه آن پوزخند را هر روز، بیگ برادِر هم که دارد به ما میزند. ما با پشت سر گذاشتن نفرتهای حقیر فردی از دیگری و گشوده بودن به آنها صاحب تخیلات آنها هم میشویم. ممکن است این تخیلات پسندمان باشد یا نباشد، که این مرحلهی بعدی است. در وهلهی اول بهتر است یادمان باشد که در وضعیتهای فروبستهی افسردهکننده و امیدکُش، تخیل است که میتواند راهبرنده و پیشرو باشد و هر چه اذهان تخیلگر بیشتر، توانِ تغییر فزونتر.