موضوع از آنجا شروع شد که همکلاسی در پیامکی خبر داد معاون پژوهشی جدید گفته است انتخاب استادِ خارج از دانشگاه به عنوان استاد راهنما وجهه قانونی ندارد؛ و برای من، که از همان ابتدای پذیرش در دانشگاه، از سوی گروه و مشخصن مدیر اسبق گروه، استادی از دانشگاهی دیگر تعیین شده بود، و نیز تنها ده روز به تاریخ دفاع از پروپوزالم مانده است، این یک شوک بود. بماند که استاد تعیین شده راهنمایی رسالهام را قبول نکرده بود و من یک ماه به دنبال استاد دیگری بودم و توافق دانشکده را برای استاد جدید گرفته بودم و از مرداد ماه جلساتی با او داشتم و پروپوزال را با همفکری هم پیش برده بودیم و برای نخستین بار در زندگی (آکادمیک و غیرآکادمیک) احساس کرده بودم در موضوعی خاص "راهنما" دارم؛ یعنی کسی که در کار خود متبحر است، خوب و عمیق خوانده، با شعور است، مهمل نمیبافد، هیجانی نیست، تحلیل دارد، و در نهایت در مقابل بیسوادی و نادانیام شکیبایی میکند.
هفتهی گذشته که خبر را دریافت کردم، هنوز خوشبین بودم که همه چیز درست خواهد شد؛ صبح در راه دانشکده از این متعجب بودم که چرا صحبتهایم را مثل همیشه با خودم مرور نمیکنم؛ در عوض داشتم به صدای قدمهایم روی آسفالت گوش میدادم و فکر میکردم که با خرید این نیمبوت بیخاصیت چه کلاهی سرم رفته، مسیر چه کاجهای قشنگی دارد، هوا خیلی آلوده شده، برج روبهرویی هم دیگر دارد تمام میشود، و چرا مدتی است درست موسیقی گوش نمیدهم.. بعد رسیدم به اتاق معاون گروه که او عین خبر را تحویلم داد؛ فکر کردم پیش از رفتن سراغ معاون آموزشی، مدیرگروه جدید را ببینم و مسأله را برایش توضیح دهم. مدیرگروه جدید گفت خانم من که اصلن شما را نمیشناسم، حالا هم آمدهای ادعاهایی میکنی. من از همکاران شنیدهام. موضوع انتخابی شما اصلن موضوع خاصی نیست که احتیاج به اساتیدی خارج از گروه داشته باشد، بعد هم اساسن پروپوزال شما در حد یک تز دکتری نیست و اصلن معلوم نیست بتوانی از آن دفاع کنی یا نه. وقتی این حرفها را میزد به من نگاه هم نمیکرد. به ترتیب به میز، دیوار روبهرو، و کفشهایش نگاه میکرد و صندلیاش را به راست میچرخاند و برمیگرداند سرجای اولش. ظرف سه دقیقه همهی مرا زیر سؤال برده بود؛ و از پروپوزالی حرف میزد که خودم هم آن را ندیده بودم. کم مانده بود بگوید اصلن چرا زندهای تو؟ فکر کردم چرا اینهمه از من متنفر است.. اصلن چرا در گروه اساتید از هم متنفرند.. بلند شدم و رفتم که شخصن معاون آموزشی را ببینم و روشناش کنم که برادر من، خبر نداری، تصمیمات پیش از تو گرفته شده و تو تازه آمدهای و فلان و بصار. معاون آموزشی - مثل قریب به اتفاق معاونین دیگر - در اتاقش نبود و جلسه بود. من نزدیک دو ساعت آنجا نشستم و کتابی جذاب از بوردیو میخواندم که در مورد تلویزیون است. معاون آمد و بسیار سرشلوغ میزد و حوصله نداشت. سرسری به حرفهایم گوش داد و گفت قانونی نیست خانم! به معاون گروهتان هم گفتهام و اصلن نمیدانم چطور مدیر گروه اسبق و معاون آموزشی اسبق چنین اجازهای به شما دادهاند. البته او از واژهی "اسبق" استفاده نکرد؛ در واقع جملهای مجهول استفاده کرد و گفت: "نمیدانم چطور به شما اجازه دادهاند." انگار من آدم پرروی زباننفهمی باشم. بعد هم گفت اگر موضوعتان خیلی خاص باشد، نهایتن بتوانید از استاد راهنمای خارجی به عنوان استاد راهنمای دوم استفاده کنید، و یعنی ایشان فقط 40 درصد نقش خواهند داشت (و طبعن 40 درصد دستمزد). سماجت به خرج دادم، خشمگین بودم و صدایم میلرزید. این را هنوز در دههی چهارم زندگی نتوانستهام درست کنم. بالاخره زیر نامهای که خطاب به او نوشته بودم، خطاب به مدیر گروه چیزکی نوشت که معنایش این بود که با توجه به قانون استاد راهنما این دانشجو چه میگوید و تو نظرت چیست. از آنجا که دیدارم با مدیر گروه به آن فضاحت برگزار شده بود، دوباره رفتم پیش معاون گروه، او گفت بگذار نامه را من ببرم و منتظر باش. ساعت ناهار و نماز هم بود و این منتظر باش یعنی برو 2 ساعت دیگر بیا.
رفتم بوفه و در راه فکر کردم اگر یکی به من بگوید فلانی را میفرستم پیشات تا به او مشورت بدهی، اما فقط 40 درصد مشورت بده، من چه جوری مشورت بدهم که 40 درصدم حلال باشد و کمفروشی هم نکرده باشم. خندهام گرفت و فکر کردم دانشگاه در پاییز و زمستان هم زیباییهایی دارد با این همه درخت و فضای باز سبز. یادم آدم که امروز قراردادم تمام میشود و هنوز دنبال کار جدیدی نگشتهام و این وضعیت مالیام را دچار چالش جدی میکند.. بعد یاد یکی دو قسمت از سریال "Black Mirror" افتادم و حس کردم همان سه قسمت اول، پیش از آنکه نتفلیکس آن را بخرد، بهتر از باقیاش بود.. البته همه را ندیدهام هنوز. بعد فکر کردم بیایم اینجا بنویسم که این سریال را ببینید. خوشبختانه قسمتها هیچ ارتباط داستانی به هم ندارند و موضوع اعتیاد پیدا کردن و وقت نداشتن در بین نیست. البته این اولین سریال از این دست سریالهاست که نشستهام به دیدن و اگر پیشنهادش میکنم نه به خاطر جذابیت هنری بالا، که به خاطر سوژهاش است. بلکمیرر همان صفحات گوشی و تبلت است و داستانها پیرامون قدرت شبکههای اجتماعی و جهانِ نمایش، فضا هم کموبیش آشناست برای کسانی که رمان و داستان خواندهاند؛ جرج اورول و آلدوس هاکسلی و باقی دوستان.
وقتی از بوفه برگشتم، مدیرگروه هم آمده بود و معاون توانسته بود راضیاش کند که به معاونت آموزشی در خصوص استثنایی بودن وضعیت من نامه بزند؛ در دل و زبان برای بار چندم خانم معاون گروه را ستودم و فکر کردم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و یادم افتاد چقدر هایده گذاشتیم در جادهی ییلاق و دستهجمعی خواندیم و مسخرهبازی درآوردیم و یادم افتاد با یکی از رفیقان همدل قرار گذاشته بودیم که زمستان و یخبندان هم آن جاده را برویم و هنوز زمستان است و مهلت داریم.
خوشحال از سماجتی که به خرج داده بودم، و کمی خوشبین به به شدن اوضاع، بار سفر بستم که استاد راهنما را ببینم. دیدار با او که همیشه خوب است، اما موضعاش را در مورد خبر جدید در دم مشخص کرد و گفت حاضر نیست مشترکن با شخص دیگری روی تز کار کند چون کارش را بلد است و حوصله مهمل شنیدن ندارد. بدیهی است که در دل و زبان حق را به او دادم. برای خودم هم کار با دو استاد راهنما مسألهساز است. به این نتیجه رسیدیم که با گفتگو موضوع حل خواهد شد چون قوانین جدید عطف به ماسبق نمیشوند. از او خداحافظی کردم و به دیدارهایی دیگر رسیدم. سفر خیلی کوتاه بود اما خوش گذشت. همراهی دوست و دیدار کهنه رفیقانی که در خانههایشان آزاد و یله و رها هستی، بیشک، موهبتی است که من دارم، بدون اینکه گاهی استحقاقش را داشته باشم.
سفر تمام شد و برگشتم به پیگیری مصیبت. معاون گروه خبر داد که معاون آموزشی همچنان بر سر حرف خودش است. یک دور دیگر معاون را دیدم. گفت: "دختر خوب! نمیشود. دلیل این همه اصرارت را نمیفهمم." گفتم آقای دکتر، من ماههاست که دارم با این استاد کار میکنم. این کار از نظر شما اخلاقی است؟ گفت: "خب بگرد از گروهتان یک نفر صوری انتخاب کن که فقط اسمش باشد آنجا ولی همهی کارها را با آن دومی پیش ببر." گفت شاید بشود از نظر دستمزد هم با آن که صوری است توافق کرد... حس کردم از یک جا به بعد دیگر نشنیدم چه میگوید. یاد فیلم هامون افتادم، آنجا که وسط بحث برای فروش یک محصول که هامون ویزیتورش است، مدیر تبدیل میشود به کسی که لباس ژاپنی پوشیده و آواهایی از دهانش خارج میشود به همان زبان، و حسین سرشار که با لباس عربی و شمشیر وارد میشود و چرخ میزند.. بعد دیگر معاون را ندیدم، یک اسکلت دیدم که روی کاغذها و کامپیوتر روبهرو خم شده و استخوانهای دراز انگشتانش نشان میدهد که وقتی زنده بود، دستهای کشیدهی بلندی داشت.. بلند شدم و رفتم سمت در، وقتی داشتم آن در بزرگ ضدصدا را میبستم یادم افتاد دست کم باید بگویم خداحافظ.
برای دهمین بار از پلهها آمدم پایین، روی صندلی نشستم و کمی در نت چرخیدم تا اخبار اعتراضات اخیر را دنبال کنم و باورم نشد آدمها دارند کشته میشوند اینجا و آنجا. متنفرم از اینکه بنشینم و از بِلَک میرِر ام چند خیابان آن طرفترم را تماشا کنم و تحلیل بخوانم تا در جایی دیگر برای دیگرانی تکرارشان کنم. سکوت کارِ شرافتمندانهتری است.. فکر کردم به مفهوم "شرافت" و این که از آدمهایی که میشناسم کدامها به واقع "شریف" هستند.. ذهنم خسته شد.
کمی بعد رفتم سراغ دایرهی کارشناسان آموزشی. آنجا انسانهای نازنینی هستند. یکیشان سه چهار جا زنگ زد؛ هرچند از همان ابتدا گفت که نمیشود. گفت در دو ترم گذشته به ویژه در گروه تاریخ و فرانسه نزدیک به شش تا هفت استاد به دلیل این قانون عوض شدهاند و این قانون عطف به ماسبق شده است. اتاق کارشناسان آموزشی پر از گلدان است.. کوچک و بزرگ.. بالغ بر سی یا چهل تا.. فکر کردم برای خانهی آینده حتمن گل و گیاه زیاد خواهم داشت.. هرچند تا به امروز جز کاکتوس چیزی پرورش ندادهام.. بعد یاد کاکتوسهایم افتادم که هرکدام شبیه دسته بیل شدهاند و هنوز وقت نکردهام بهشان برسم. فکر کردم ولی بنفشه هم مثل من بود، ولی حالا گلهای قشنگی دارد روی تراس.. وقتی دوباره به صحبتهای کارشناس آموزش برگشتم مادرانه داشت نصیحت میکرد که ارزشش را ندارد خودت را پیر کنی. تصدیق کردم حرفش را؛ و تنها پرسیدم اگر این ترم دفاع نکنم و تمدید کنم چه مشکلی پیش میآید. گفتند گمان نمیکنند مشکلی پیش بیاید.. و من یاد آن ویدئویی افتادم که یکی از مقایسهی اندازههای زمین، ماه، خورشید، و سیارات دیگر و کهکشان راه شیری و کهکشانهای دیگر ساخته بود و از universe به multiverse رسیده بود. بعد فکر کردم غیر از وضعیتهای ابتذال یا اندوه، در چه وضعیتهای دیگری بوده که به تماشای آن نشسته باشم؟ چیزی یادم نیامد جز همان ابتذال و اندوه.
تقریبن دیگر مطمئن بودم که امیدی نیست. صبح محض اطمینان از منشی رئیس دانشکده وقت گرفته بودم. اما حالا آخر وقت بود، حدود 4 و گمان میکردم رفته است؛ اما بود، و پرحوصله هم به نظر میرسید. او هم جدیدن به ریاست منصوب شده است. برایم با حوصلهی تمام و به تفصیل توضیح داد که چطور این قانون جدید باعث گرفتاریهای بسیار در گروه خودشان هم شده است؛ گفت ما با یک سری ماشین طرف هستیم خانم! بعد از موضوع تزم پرسید و بحث را علمی کرد و علاقه نشان داد. بیست دقیقهای در دفترش بودم و چای خوردم و گپ زدیم و دیگر به اطمینانی صددرصدی رسیدم که سماجتها و پافشاریهایم راه به جایی نمیبرد. از او خداحافظی کردم.
در راه بازگشت به این فکر میکردم که اگر قانونی تصویب شده باشد، و بعد دیگرانی بیایند و قانون دیگری به میل و منافع خود تصویب کنند و "عطف به ماسبق" کنند، دیگر پایبندی به قانون چه افتخاری دارد؟ اصلن قانون چه مفهومی دارد؟
دو روز از ماجرا میگذرد و من عین این دو روز درازکش در تخت - در وضعیت بیخیال دنیا و مافیها - کتاب میخوانم و حتا آنقدر انرژی ندارم که به استاد راهنمای عزیز زنگ بزنم که از او خداحافظی کنم؛ که مهلت آموزشی را تمدید کنم؛ که به معاون گروه بگویم که من دفاع نخواهم کرد و باقی قضایا...