جمعه، آذر ۳

اخبار دانشگاهی


دیروز رفتم یک همایشی با سخنرانی‌های مختلف در صبح و عصر. سالن پر از جمعیت بود و عده‌ای روی پله‌ها و زمین نشسته بودند؛ صدا ضبط می‌کردند یا یادداشت برمی‌داشتند. کنار من، خانمی حدودن سی تا سی‌وپنج ساله نشسته بود که کمی بعد از استقرارش پرسید برنامه‌ی سخنرانی‌ها و زمان‌بندی از چه قرار است، توضیح بسیار مختصری دادم، چون پنل‌ها با موضوعات مختلفی بود و سخنرانان هم متعدد، و طبعن برای آدم کم‌حافظه‌ای مثل من، به یاد آوردن جزئیات در چنین شرایطی محال. خانم، ناخرسندانه، از من روی برگرداند و به آقای کنار دستی‌اش نگاه کرد، جدول همایش را در دستش دید؛ از او گرفت و نگاهی به آن انداخت. کمی بعد از من پرسید این آدم‌ها را می‌شناسم، گفتم بعضی‌هاشان را بله. گفت: اون کچله کیه؟ گفتم نمی‌دانم. باز ناخرسند شد از من و روی برگرداند و گوشی‌اش را درآورد و سر در تلگرام کرد. کمی بعد دوباره پرسید: این استاد کدوم دانشگاه ست؟ گفتم: تهران. سری به رضایت تکان دادن و تکرار کرد تهران. نیم ساعتی نگذشته بود که پرسید: رشته ت چیه؟. گفتم. دوباره به آغوش تلگرامش بازگشت؛ طبعن در این حین سخنرانی‌ها هم در جریان بود، برای هر فرد، بیست دقیقه. کمی بعد پرسید اون آقا (اشاره به یکی از سخنرانان) کیه؟ اسمش را گفتم. گفت: اینو که خودم می‌دونستم. مبهوت شدم چه اطلاعات دیگری ازمن می‌خواهد.. گفتم دانشجوی دکتری جامعه‌شناسی است. با تمسخر گفت: چطور به یه دانشجو اجازه دادن بیاد وسط این اساتید سخنرانی کنه؟! سری تکان دادم که مثلن چه عیبی دارد و زور زدم نشان دهم که می‌خواهم تمرکز داشته باشم و به حرف‌ها گوش بدهم. وقت استراحت شد، رفت و به من سپرد مراقب جای‌اش باشم و وقتی برگشت، از مکانی که برای فروش کتاب‌های مربوط به همایش گذاشته بودند، دو سه کتاب و مجله خریده بود. نیم ساعتی که گذشت دوباره سر از تلگرامش درآورد و پرسید: تو برای رشته ت میای اینا رو گوش بدی، یا علاقه ته؟ گفتم هر دو؛ و این بار به وضوح تنفر از جواب‌هایم را در چشم‌ها و حالت صورتش دیدم. سخنران بعدی که آمد بالا یک خانم بود. گفت: چه اصراری دارن مثل مردا به نظر بیان، چرا این جوریه این، صداشونم یه کم کلفته، خواهرشم این جوریه. خب، لال شدم. با تأخیر، به صرافت افتادم جوابی بدهم.. بی‌خیال شدم؛ او هم صفحه‌ی گوشی‌اش را می‌مالاند و تلگرامش را بالا پایین می‌کرد. به صفحه نگاه کردم (گمانم این بار حق داشتم). کانالی باز بود که بالایش نوشته بود "اخبار دانشگاهی".
و لال شوم اگر ذره‌ای اغراق کرده باشم... غروب که همایش رو به اتمام بود، دیدم که راه از میان جمعیت باز می‌کند تا برود، و به نظرم موجود غمگین تنهایی رسید.